سپید به رنگ آرامش
درباره کتاب سپید به رنگ آرامش:
این کتاب داستان چندین دختر است که با هم در یک خانه قدیمی زندگی یکنند و هرکدام قرار است تا چند وقت آینده از این خانه بروند. یکی بورسیه دانشگاه در خارج از ایران گرفته است، دیگری قرار است ازدواج کند، یکی میخواهد مستقل شود. این کتاب داستان دخترانی است که در بهزیستی بزرگ شدهاند و حالا هم با هم در یک خانه زندگی مکنند و هرکدام سرنوشتی متفاوت دارند. در این میان سپیده دختر مهران و معصومی است که قرار است زندگی متفاوتی را تجربه کند. این کتاب سرنوشت دختری است که باید برای به دست آوردن آرامش و خوشبختی تلاش کند.
قسمتی از کتاب سپید به رنگ آرامش:
دیوارهای خانه و حیاط از آجرهای توپر نارنجی رنگ ساخته شده و شامل دو اتاق كوچک سه درسه و یک آشپزخانهی باریک همكف با حیاط میشد. پنجرههایش بزرگ و چوبی با شیشههای مشبک كوچک رنگارنگ بود و دورتادور حیاط پر بود از شمعدانیهای قرمز و صورتی نیمه خشکیده كه داخل گلدانهای سفالی كاشته شده بودند. این گلهای محجور هم مانند صبح سحر این روزها، رخوت سرما را در وجودشان نهادینه كرده و ردپایی از پاییز، لقب میگرفتند. بچهها یکی پس از دیگری البته به جز تینا كه در ابتدا به سمت دستشویی حیاط دوید و خود را در آن حبس كرد، كفشهایشان را درآورده و درهم و نامرتب روی پله رها كردند و وارد اتاقهای كوچک و نمور خانه شدند.
الینا آخر از همه روی تک پله نشست و مشغول باز كردن بند كتانی سفید و كهنهاش شد. یک مرتبه نم باران روی صورت زیبایش نقش بست و مقتدارنه پاییزی بودن هوا را به رخ گلگون پر طراوتش كشید. داشتن افکاری بزرگ، همیشه سعادت را برای انسان به ارمغان نخواهد آورد. شاید با همین طرز اندیشه بود كه هیچگاه نمیشد خواستههای قلبی او را از نگاهش خواند و دانست. انسانی مانند او تا چه حد میتواند محتاج نداشتههایش باشد. برای ثانیههایی پلک روی هم فشرد و صورت لطیفش را به سمت آسمان بیانتها گرفت و به هیچ چیز، جز خنکای باران پاییزی كه صلابتش تأثیر عمیقی بر روح میگذارد، نیندیشید و لذت نبرد. در سکوت نیمه شب و تاریکیای كه كوچه را در برگرفته بود، چشمان به رنگ شبش قادر به تشخیص نبود.
تنها صدای بلند نفسهای خودش را میشنید كه با كمی دلهره از سینهی وحشتزدهاش بیرون میآمد. احساسی از گرما یا سرمای هوا نداشت و بویی به مشامش نمیخورد، انگار كه حواس پنج گانهاش به خواب رفته باشد. در چنین حال و هوای مجهول و گمنامی، یکی از دستانش را راهنمای خود قرار داده و یکی دیگر را به دیوار سخت و سیمانی كنارش میكشید تا از مسیر نامعلومش خارج نشود. با حواس كمی كه داشت، زبری اندک سطح دیوار را زیر پوست نازک دست دخترانهاش احساس میكرد و میدانست در مسیر درستی قدم برمیدارد. در ظلمت ترسناک شب، گاهی قدمهای مرددش را تند برمیداشت و گاهی از حركت میایستاد تا این كه صدای كفشهای مردانهای را از پشت سرش شنید. كاملا برای او واضح بود، مرد گامهای خسته و بیروحش را روی زمین می كشد و توان بلند كردن آن را ندارد.
این بار وحشتزده بدنش را به دیوار چسباند و نفسش را در سینه حبس نگه داشت تا مرد، حضور او را در كنج حصار بنبست لمس نکند و از هراس دامنزده بر او پرده بر ندارد. غوز نافرم پشت شانههایش حکایت از خستگی طاقت فرسای روزگار داشت؛ حکایت از عمری زیستن و چروک پشت چروک انباشتن. آن پیر دلشکسته، بیتوجه به گرمای بدن نفس بریدهای كه انتظارش مرگ آفرین بود، از كنار او عبور كرد و بدون این كه سربرگرداند و نگاهی به استیصال بیحد او بیفکند، روبهروی تک در زنگ زدهی آهنی با رنگ آبی آسمانی محوی متوقف ماند. نفسهای گرفته و سنگینش را برای چندمین بار از سینهی خود كه با صدای خشدار و ناموزونی خسخس میكرد، بیرون فرستاد و در آهنی را آرام با كلید زنگ زدهای كه در دست پینه بستهاش داشت، باز كرد
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.