در سایه سار بید
آن وقت ها که دخترک سرخوش خانه باغ بودم، صبحهای بهاری برایم رنگ و بوی دیگری داشت. به باغ که می رفتم، از دیدن شکوفه های تازه جوانه زده جيغ شادی سر می دادم. اولین کسی هم که با فریادم خبر می کردم، آقاجان بود. تا بیاید و به شکوفه ای که تازه از دل شاخه ی خشک دیروز سر برآورده نگاه کند. آقاجان هم هر بار با همان متانت مخصوص خودش می آمد؛ آسه آسه و عصازنان. خاطره ی لبخند مهربان و دستی که بر سرم می کشید، هنوز کنج دیوار دلم تکیه زده. بعد از لبخندش نوبت این بود که بگوید:
– جان دلم می بینی درختا رو؟ از دل یه شاخه ی خشک و نزار، به شکوفه جوونه زده. درختام مثل آدمان باباجان… هیچ آدمی دقیق اونی نیست که نشون می ده. اگر امروز به چشم یه خطا کار نگاهش کردی، شب که شد و خوابیدی، صبح که زد و خورشید تابید، دیگه حق نداری به همون دید نگاهش کنی؛ باید به این باور برسی که قدرت خورشید، گرما و روشنی خیلی بیشتر از این حرفاست…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.