وقتی نازلی آمد…
از دور کسی غمگین میخواند، خواب و بیدار بودم…. چشمهایم را روی هم فشار میدادم که باز بخوابم، ته ذهنم میدانستم جمعه است و لازم نیست زود از رختخواب دربیایم. ملحفه گلدار كتانی تا روی کمرم پایین آمده و هوای اتاق به لطف کولر خنک و دلچسب بود. جای خالی کنارم را ندیده هم حس میکردم. صدای خواننده میخواند و حزنش قلب را زیر و رو میکرد. دیگر عادت کرده بودم صبح جمعه با صدای محزون خواننده ترک زبانی بیدار شوم که صدایش در خانه میپیچید: آیریلیک، آیریلیک…امان آیریلیک…
از همان جا که دراز کشیده بودم هم میتوانستم قیافه پیمان را تجسم کنم که چشمهای درشت عسلیاش پر از اشک شده و از پنجره خانه به فضای سبز کوچک روبرو به پرندههایی که روی زمین نشسته بودند به دانه برچیدن، چشم دوخته است و لب برچیده و پریشان؛ نفسهای عمیقی میکشد که آخرش به آه ختم میشود.
اوایل ازدواجمان نگرانش میشدم و سعی میکردم از آن حال و هوا درش بیاورم ولی بعد که مقاومت و ناراحتیاش را دیدم دست از تلاش برداشتم. دوست نداشت کسی مزاحم خلوتش شود و از سوال پرسیدنهای من کلافه میشد…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.