حوالی کیلومتر دوازده
شیراز، زمان حال
افتضاح. این اولین توصیفی بود که با دیدن تصویر چشمانش در آینهی اتاقک آسانسور، به ذهنش رسید.
بند ساک ورزشی را روی شانهاش فیکس کرد و با انتقال دادن کتابها به دست دیگر، انگشتان دست آزادش را زیر گودی چشمانش برد و کلمهی نامفهومی از بین لبهای ماتیک خوردهی صورتی رنگش به بیرون درز کرد. لبهای خوش رنگش در تناقض عجیبی با چشمان بیروحش بودند.
نگاهش را از روی لبها به چشمها جابهجا کرد و صدای لطیف خانم آسانسوری، که میگفت «طبقهی پنجم»، عامل قطع کنندهای شد بین چشمها و آینهی کدرشدهی آسانسور!
تن خستهاش را به بیرون کشید و ناخواسته فلش بکی زد به روزهای اولی که این آسانسور، آسانسور خانهی رویاهایش بود؛ روزهای اولی که پنج طبقه را نه از سر اجبار، بلکه با ذوق و اشتیاق سپری میکرد و سر به سر کیهان جانش میگذاشت که چه معنی میدهد خانم آسانسوری با آن صدای قشنگش…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.