رویا
معرفی کتاب روزگار:
رویا قصه خیانت است و رودست خوردن. قصه آدمهای زرنگی که همیشه ته چاه ماندهاند و قصه عشقی که آغاز و پایان ندارد.
قسمتی از کتاب رویا:
رؤیا بهار میآورد و خیال، سردی زمستان. رؤیاها را باید میان گرمای آغوش به هم متصل کرد. رؤیا آدمی را درون حفرهای می اندازد که صدایش میزنند عشق!
خانم سعیدی جلوی در اتاق ایستاده و هوارهوار میکند، هرچه دستش را میکشم که بیاید داخل و بیش از این آبروریزی راه نیندازد، فایده ندارد. صدایش را در سرش انداخته که:
– اگه بچههای من مريض بشن چی؟ اگه ایدز بگیرن، مقصر تویی، اصلا مقصر خودمم که دلم برای آدمای پاپتیای مثل تو و امثال تو سوخته..
گردنم را کج کردهام و با التماس در چشمهایش خیره شدهام شاید کوتاه بیاید ولی مگر ولكن ماجراست؟ در دل هزار بار به مامان طلا نفرین میفرستم که با این ندانم کاریهایش هر روز بیشتر مرا تحت فشار میگذارد.
– خانم سعیدی، به جان مادرم اشتباه شده. به خدا این بنده خدا خانم تمیزیه، من نمیدونم…
دوباره هوار می کشد و به تعداد آدم هایی که جلوی در ایستاده اند و به معرکه نگاه می کنند، اضافه می کند.
– پس این ته سیگاری که وسط باقالیای منه، مال کیه؟ اصلا خاک تو سر خودم که به خاطر صواب از آدمای دگوری چیز میز میگیرم!
دیگر شورش را در آورده و دست جایی گذاشته که منطقهی ممنوعهی زندگی من است. منظورش از آدم های دگوری، مامان طلا و نیرهی بیچاره است و خدا خودش می داند نیره خط قرمز داشته هایم است. مثل خود بی وجودش صدایم را بلند می کنم و هرچه دلخوری تا به حال از او داشته ام، خالی می کنم. اصلا شانس نداشتهی من است که ته سیگار مامان طلا باید وسط باقالی های همین زن بیفتد؟
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.