پرسه در سراب
– باید قوی باشی رها، قوی باش.
حواس رها آنجا نبود. پزشک را دهانی میدید که یک ریز آسمان ریسمان میبافت. اگر از ارسلان نمیترسید و هراس ترخیص از آسایشگاه نبود، قطعا فریاد میکشید که یاوهگویی کافیست. محبتهای سراسری آزاردهنده به نظر میرسند اما ترحم آمیخته به استیضاح اسفناک است و رها دقیقا حال اسفناکی داشت. امیدوار بود افاضات آمرانهی دکتر قبل از سرریز شدن صبرش تمام شود.
ارسلان پشت در قدم میزد. سایهاش از پنجرهی رو به راهرو، داخل میافتاد و نهیب میزد که خطر احتمالی بسیار نزدیک است. از پنجرهی دیگر اتاق به درختان حیاط آسایشگاه خیره شد و دعا کرد این روال کسالت بار هرچه زودتر سامان یابد، امان از عقربههای لجباز که وقتی باید بچرخند، میایستند و وقتی که باید بایستند، میدوند. دکتر لبخند زد، از آن لبخندها که از سر اغماض، به نقطه ضعف عزیزان میزنیم و جملاتش را با یک سوال تمام کرد:
– رها فکر میکنی آمادگی برگشت به زندگی رو داری؟
رها کجمدارانه با خود اندیشید؛ اگر منظور دکتر از زندگی، روال تکراری تحمل عذابی است که باید در روزمرگی کنار ارسلان تحمل کند؛ جواب قطعا یک نه، آن هم با قاطعیت تمام است. حسی نهیب زد که میان بد و بدتر، بد را انتخاب کند. قطعا خانهاش را به این آسایشگاه ترسناک ترجیح میداد، خصوصا زوزههایی که شبها باد از میان پنجرههای نیمه باز میکشید و توهمهای هم اتاقیاش که دائم توضیح میداد…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.