مه جبین
مه جبين سرش را بالا گرفت و از آن فاصلهی کم به صورت شاهپور نگاهکرد. از کجا فهمیدی منم مثل تو بهار نارنج دوست دارم؟ شاهپور صورتش را با لبخند پایین آورد. لبهایش را کمی بالاتر از پیشانی او و روی ریشهی موهای مه جبین گذاشت. او پلک زد و شاهپور با حالی خوش از یادآوری خاطرات دور، زمزمه کرد: وقتی جلوی خونهی خاتون، چشمم به چشمت افتاد و دعوتم کردی تو. وقتی درو باز گذاشتی و با یه دنیا شرم و خجالت خواستم از کنارت رد شم عطرت پیچید تو سرم. همونجا دلم یه بار دیگه لرزید. وقتی با سینی چای دارچین و لیمو از آشپز خونه بیرون اومدی و قندون نقل بهارنارنج رو گرفتی جلوم و لبخند زدی هوش از سرم پرید. همونجا، با نازی که تو صدات بود گفتی: «بفرمایید عالیجناب سرد میشه. » دستم روی پام مشت شد و فهمیدم که ای دل غافل، تموم شد، توکار دلمو ساختی. خاتون از بهزیستی و بچهها میپرسید اما خدا شاهده یه خط از حرفاشو نمیفهمیدم نگام بدون اینکه روش اختیار داشته باشم، زیرچشمی گریز میزد سمت تو که به نمرق تكيه داده بودی و به کتاب هم روی پات باز بود، جرقهی این عشق از چشمای تو زده شد و رسید به هشت سال شناختی که روز به روز منو بیشتر از این انتخاب مطمئن کرد، یه بار نشد فکر کنم که تو وصلهی تن من نیستی. اوایل چرا؛ میترسیدم. مخصوصا وقتی خاتون پیش خودم وصیت کرد، اما بازم… توکل کردم مه جبین با لبخند پیراهن شاهپور را بوسید. صورتش را به سینه او کشید و با شيطنتی که حالا در صدایش هم به اوج رسیده بود گفت: خدای شاهپور همين قدر مهربونه.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.