مرا فریاد کن
معرفی کتاب مرا فریاد کن:
قسمتی از کتاب مرا فریاد کن:
ده نشده بود که برگشت خانه. جلوی در پارکینگ که متوقف شد، توی پیاده روی جلوی در بهزاد را دید که عصبی قدم می زد و سیگار میکشید. با اخم در ماشین را باز کرد و پیاده شد و مستقیم به سمت او رفت. بهزاد با دیدن او سیگارش را روی زمین انداخت و به سمتش رفت:
-میشه صداش کنی بیاد؟
آلاله نمیتوانست بهزاد را عوض کند. به دلیلی که خودش هم نمیدانست همیشه با او بد بود. با اینکه او زیاد کاری به کارش نداشت ولی بهزاد همیشه خصمانه به او نگاه می کرد.
-بهت خبر ندادم که ره بیفتی بیای اینجا.
-بابا زنمه میخوام ببینمش.
-زنت نمیخواست بدونی. ولی من دیدم زنگ میزنی گفتم نگران میشی خبر دادم بهت… بهزاد دست هایش را بالا برد و گفت:
-اوکی… مرسی که خبر دادی ولی صداش کن باید بریم… آلاله اخمش را پر رنگتر کرد و گفت:
-نمیشنوی گفتم نمی خواد چند روز ببینتت. بهزاد هم صدایش را بالاتر برد:
-اگر تو دست از سرش برداری می خواد… آلاله سکوت کرد و پوزخند زد و عقب کشید:
-خیلی بچه ای.
و به سمت ماشینش رفت و گفت:
-من نمی گم.
و سوار ماشین شد و ماشینش را توی پارکینگ برد و بعد هم در خانه را برای بهزاد باز کرد و به او که به دیوار تکیه داده بود و به زمین خیره شده بود گفت:
-اگر میخوای خودت بیا بهش بگو. و در را باز گذاشت و رفت. جلوی ساختمان رسیده بود که صدای بسته شدن دروازه اصلی را شنید. سری تکان داد و وارد خانه شد. ساناز روی کاناپه رو به روی تلوزیون نشسته بود و فقط به آن زل زده بود. حتی متوجه آمدن آلاله نشد…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.