عطر خیال
– به سلامت!
با شنیدن صدای راننده و دیدن نماد آشنای میدان دستی که روی پاهایم گذاشته بودم، مشت کردم. از میان لبهای خشک، روی هم چفت شدهام « تشکر» آرام و زیر لبیای خطاب به راننده بیطاقت که منتظر پیاده شدنم بود، گفتم و از ماشین پیاده شدم.
داستان قدم گذاشتنم روی آسفالت داغ خیابان همزمان شد با پیچیدن بوی شوری دریا در بینیام، که باد آن را از خیابان فرعی منتهی به دریا در هوا پراکنده بود. دسته ساک بزرگ و چرمیام را محکمتر میان انگشتانم فشردم و با چند قدم بلند خودم را رساندم به پیاده روی پر خاطره و آشنای شهرم.
عبور از مقابل ساندویچ فروشی قدیمی نبش میدان که غالبا روزهای مدرسه کنار غرغرهای آلا و آرامش مستانه پشت پیشخانش منتظر میماندیم تا پسر جوان و اندکی تپل آن سوی پیشخان که همیشه بیشتر از نان و مخلفات، توی دستش حواسش به ما و حرفهایمان بود ساندویچ را آماده کند، لبخند محزونی را روانه لبهایم کرده بود.
ورودم به خیابان جمهوری و دیدن پل آهنی روی رود و عطر بهار نارنجهایی که درختان حاشیه خیابان را به طرز با شکوهی چشمنواز کرده بود…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.