صحرای ویرانگر
دربارهی کتاب صحرای ویرانگر:
قسمتی از کتاب صحرای ویرانگر:
-نمی فهمم واقعا!…چه اجباری بود که حتما بیایم اینجا؟!…مگه محله خودمون چش بود؟
از گوشه چشم نگاهش کردم و دسته ی چمدونشو گرفتم سمتش…بگیر ببر تو.
-من نمی تونم، بده یکی از همین خدمتکارا ببره…
-کدوم خدمتکارا؟ بگیر بهت میگم…به یکی از کارگرا اشاره کرد.
-همینا پس چین اینجا؟!… من نمی تونم چمدون به این بزرگی رو از این همه پله بکشم ببرم بالا.
و دستاشو رو سینه اش قفل کرد و سرشو چرخوند…گاهی مثل بچه ها لج می کرد..تو این وضعیت اعصابی واسه کل کل کردن با لیلی نداشتم…چمدونشو پرت کردم طرفش…جیغ کشید و حیرت زده یه قدم رفت عقب..مات و مبهوت نگاهم کرد.
با اخم سرش داد زدم: به درک نبر…میذارمش پشت در. آخر شب شهرداری بیاد ببره، تو هم برو تو تا اون روی سگم بالا نیومده.
-مگه چیزی هم مونده که بخواد بالا بیاد؟
می ترسید ولی همیه حاضر جواب بود…حتی در برابر منی که خواهر بزرگترش بودم. لز صدای جر و بحث ما، مامان اومد تو حیاط و ما رو که تو اون وضعیت دید، زد پشت دستش و لبش رو گزید!
-شماها باز شروع کردید؟!..بذارید برسیم بعد مثل سگ و گربه بیافتید به جون هم…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.