شیدای ماه
مات شده بود به او و بیلبخند حرکاتش را دنبال میکرد ذهنش اما همانجا بود، همان روبهروی صندلی مقابل.
راضیه بشقاب غذا را مقابلش گذاشت و گفت: – بخور سرد نشه بدون رب برات پختم. لبخندی به راضیه زد هومن با اعتراض گفت: – غذای اون فرق داره با ما؟ به خودش برگشت و زبانش را بیرون آورد برایش هومن خندید. – بی تربیت!
دست تکان داد و مشغول غذایش شد. میخواست حواسش پرت شود و اهمیتی به مرد مقابلش ندهد. کمی بعد صاف نشست. لبخند به لبهایش برگشته بود. هومن لبخند خونسردی زد و گفت:
– سیر شدی؟ دور دهانش را زبان زد و گفت: – اوهوم! هومن بینیاش را چین داد و گفت: – آفرین بابا مثلا دختری؟! خندهای کرد و گفت: – به تو چه؟
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.