سکهی شانس
درباره نویسنده عاطفه منجزی:
عاطفه منجزی نویسنده کتاب سکهی شانس، متولد اردیبهشت ماه ۱۳۴۵ در شهر کوچک مسجدسلیمان،از پدری بختیاری تبار و مادری اصفهانی است. تحصیلات مقدماتی و متوسطه را در اصفهان گذرانده و در سال ۱۳۶۴ ازدواج کرد و به تهران رفت. فرزندان دو قلویش در سال ۱۳۶۹ به دنیا آمدند که در حال حاضر پسرش علیرضا، در رشته ی کامپیوتر و دخترش نگین در رشته دارو سازی سر گرم تحصیل هستند. فرزندانش دو ساله بودند که تحصیلات دانشگاهی را در مقطع کارشناسی حسابداری شروع کرد و هم اکنون دانشجوی مقطع کارشناسی رشته ی روزنامه نگاری می باشد.
درباره کتاب سکهی شانس:
پروفسور کریم پناه، ملقب به رزمنده، بنا به دلایل حرفهای و خودخواسته، ترتیب سانحهای ساختگی را میدهد و گزارشات رسانهای ایالت متحده آمریکا حاکی از خبر کشته شدن این دانشمند جوان و نابغه در حین مأموریت است. او ناچار است با نام دیگری به وطن بازگردد و زندگی تازهای را تجربه کند و در عین حال، پیگیر هدف اصلیاش باشد، اما خبر ندارد هویت جدیدش، پل ارتباطی چند جانبهای به گذشته دارد، گذشتهای که مسیر آینده و هدف زندگی شخصی او را عوض میکند!
آشنایی او با دخترک به ظاهر سادهی سفالگر در طول قصه شکل میگیرد، دختر مرموز و کیمیاگری که هیچ چیز نمیتواند آرامش درونیاش را بدزدد و وادارش کند تا واکنشهای شتابزده و بیخردانه نشان دهد! طولی نمیکشد که تمام هوش و حواس مرد جوان درگیر شناخت ابعاد شخصیتی کیمیاگر میشود و درهر قدمی که برای آشنایی بیشتر برمیدارد، چالش نفس گیر جدیدی سر راهش سبز میشود که گل وجودی دختر کوزهگر در آن نقشی اساسی داشته است، رمان دوجلدی سکهی شانس، قصهای عاشقانه است و تقابل چهار عنصر وجودی؛ خاک، آب، هوا و آتش!
قسمتی از کتاب سکهی شانس:
پنج روز از سفرشان می گذشت، کیمیا روز پرکار و شلوغی را گذرانده و از خستگی پلک هایش را به زور باز نگه داشته بود، حالا هم به هر زبانی می خواست مکالمه را کوتاه کند، گله های مادرش بیشتر کش می آمد:
-برداشته تو رو برده توی کوره دهات سیستان بلوچستان که هر روز از یه گوشه کنارش خبر می رسه قاچاقچیا از مرزای زمینی…
کیمیا گوشی را روی کنجی ثابت کرد و چشمی در حدقه چرخاند که تیر و ترکش گلایه های مادرش به خود او گرفت:
-تو باز فقط چشماتو برام تاب دادی؟… به جون خودت این قدر از دستت حرص می خورم که هر روز فشارم روی هیجده نوزده س!
کیمیا دلگیر پرسید:
-آخه من چه کار به فشار تو دارم مامان؟! ماها تازه با استاد آشنا شدیم؟! کار یه روز دو روز و یه سال دو ساله؟!… بوده که سال تا سال از من خبر نداشتی و بازم این قدر بی طاقتی نکردی… الان مشکل جدیدی پیش اومده؟! خب کارمه مامان، حرفه ای که از یازده سالگی باهاش زندگی کردم، از همین راه نون خوردیم و زندگیمون رو چرخوندیم، مگه نه؟!
اشرف خانم کمی از جز و ولز افتاد، کوتاه آمد و مادرانه اقرار کرد:
-اون موقع ها که سال تا سال ازت بی خبر بودیم، دستمون لا ساطور بود، حالا چی؟!…
کیمیا سری خم کرد رو به تصویر مادرش:
-سوال منم همینه که چرا یهویی گیر دادی به تصمیمات استاد و شغل من؟!
-ارواح خاک سمیرا، دست خودم نیست! یه مدتیه بدجور دلشوره افتاده به جونم… نگرانتم مادر، همه ش می گم نکنه دوباره قرار بدبختی و فلاکت در خونه مونو بزنه که دلم مثل سیر و سرکه به جوش افتاد… امنیت داره این جاهایی که می بردت؟!
کیمیا با اطمینان خاطر جواب داد:
-هرجا استاد همرام باشه، امنه! خودشم نباشه، جای امن برام پیدا می کنه، اون خودش از صد تا پدر و پدربزرگ سخت گیرتره!
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.