بیتابی
دست به کمر میان دالان کوچک راه میرفت؛ عکسهایی را که روی دیوار پوشهای چرم و سه بعدی قاب گرفته شده بود؛ تماشا میکرد. مدتها بود که سامیار این آتلیه را داشت اما بیشتر توی باغ و خانه کارشان را راه میانداخت. انصافا هم جایی برای غر زدن باقی نمیماند. فقط یکبار رزا از حرصش گفت دماغش بزرگ افتاده و باید درستش میکرده. همانجا بود که سمير با خنده گفت “دماغ تو رو تیغ جراحی درست میکنه؛ به سامی چه!” همین برایش بس بود تا روی دندهی حساسیتش بیفتد و با وجود مخالفت مادرش و سواستفاده از غیبت پدرش؛ بینیش را دست جراح بدهد. یادش آمد وقتی سامیار دیدش فقط سر تکان داد و ازش خجالت کشید. بعد هم دیگر به رویش نیاورد که چه شده! دست به بینیاش کشید و محتاطانه، کمی ماساژش داد.
– رزا!
با صدای سامیار عقب لبخند زد و برگشت. سامیار سلامش را با مهربانی جواب داد و بعد از فشردن دستش متعجب گفت:
– نگفتن تو اومدی که!
– خودمو معرفی نکردم که باز حوالهم ندی به عمارت! سرت شلوغ بود؟ سمت اتاقی که ازش بیرون آمده بود؛ هدایتش کرد:
– نه! روی چند تا کلیپ کار می کردم. بیا ببینم حرف حسابت چیه که اومدی مچ گیری!
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.