بی گناهان
هواگرگ و میش بود؛ اما نه آن قدر تیره که نشود رنگ پوسیده در را دید و آن «یا حقی» که روی دو لنگه اش نوشته بود!
از پشت شیشه ماشین زل زد به خط شکسته ده سالگی اش و یکباره بوی ترش دوات و صدای چرخش نی قلم های باریک دایی توی ذهنش پیچید. پلک هایش را بی اراده و محکم روی هم فشار داد؛ خودش بود و یاسر و قلم موی پهنی که از وسایل دایی برداشته بودند و شور کودکانه ای که ذره ذره روی در شره رفته و آخرش شده بود «یا حق» تا هر که از آستانه این خانه میگذرد یادش باشد که حقی را ناحق نکند!
کرخت و خسته دست دراز کرد و کیفش را برداشت و در را گشود. صدای اذان مسجد فخریه یکباره گوش هایش را پر کرد. نگاهش پر کشید سوی آسمان. بین رفتن و ماندن گیر کرده بود.
در ماشین را بست و روی پاشنه پا نیم چرخی به عقب زد. نگاهش از نم پت و پهن دیوارهای خانه ای که به سفیدی رسیده بود؛ گذشت و چسبید به پنجره ای که می توانست در سایه روشن هوا تکان آرام پرده اش را ببیند. نگاهش آهسته آهسته پایین افتاد. ریموت زد و با قدم هایی نه چندان مطمئن رفت سوی درهای دو لنگه ای که خاطره ی روزهای ده سالگی خودش و یاسر مثل یک یادگاری پرارزش روی رنگ پوسیدهی آن جا مانده بود.
کلید انداخت و لنگهی «حق» روی لولا چرخید. بی اراده دستش دور دستهی کیف محکم شد. قدم به حیاط گذاشت و بی اینکه عجله ای برای رفتن سوی ایران داشته باشد در را آرام پشت سرش بست.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.