باید یکی باشد
شهریور ماه سال ۱۳۹۴ – اوت ۲۰۱۵ |
نورا در حال چت با مهیار حواسش به مامان و خاله مهناز هم بود و زیرچشمی نگاهش را میان آن دو می گرداند که گرچه سعی داشتند خودشان را بی تفاوت نشان بدهند، اما کاملا معلوم بود که شده اند اسپند روی آتش. حال و روز خنده داری داشتند. کم چیزی نبود. برادر زاده ی عزیز و همه چیز تمامشان داشت می آمد تا رسما با دختری که ذرهای لایقش نبود، ازدواج کند و این یعنی به باد رفتن همهی امیدی که به او بسته بودند مامان به نسبت حال بهتری داشت. انگار از اولش هم قرار نبود چیزی از كف أو برود. به قول خودش: «حالا دختر من هیچی؛ دختر تو که همه چیز تمومه » این را چند روز پیش به خاله مهناز گفته بود و چشمان نورا گرد شده بود: مامان داری درباره ی من حرف میزنی؟
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.