بارانک
قسمتی از کتاب بارانک:
راستی، من شب دیروقت میآم.
در مقابل نگاه منتظر فرزانه توضیح میدهم:
– تولد گلارهس .
ابروهایش را بالا میفرستد.
– آهان!
این یعنی بعد با او بحث خواهم داشت! چون از نظر او گلاره مقید به هیچ اصولی نیست و خودش هم میداند که مهمانی امشب بیشک یک پارتی مفصل است. بعد از خوردن ناهار، بهنوش و فرزانه جلوی ظرفشویی سر شستن ظرفها درگیر میشوند. جلو میروم و بازوی فرزانه را میکشم.
– تو بیا موهای من رو بیگودی بپیچ که تا موقع رفتن حالت بگیره.
فرزانه از بهنوش معذرت خواهی میکند و همراه من به اتاق میآید. سطل بیگودیهای ریز را از زیر تخت، به همراه گیرهها بیرون میکشم.
با یک من اخم روی تخت مینشیند. من هم جلوی پاهایش روی زمین مینشینم و شانه دم باریک را به دستش میدهم. از پشت سرم میگوید:
– چسبی، ژلی ، کاسه آبی… یه چیزی بیار، خشک که نمیشه بپیچم!
از کشوی عسلی، اسپری چسب مو را بر میدارم و به دستش میدهم. غر میزند به تنبلیام و شروع به شانه زدن موهای لخت و بلند پرکلاغیام میکند.
– همین دیروز مراسم بابا بود ها! واجبه امشب بری؟
اخم میکنم.
– یک ساله هیچ جا نرفتم. به خدا دق کردم.
– آخه مهمونی گلاره…
بدون اینکه منتظر جوابی از جانب من باشد، زیرلب نچی میکند…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.