مخمصه
دستش را به قسمت های خورد شده ی دیوار گرفت و خودش را بالا کشید. انگشتهای پاهایش از زمین کنده شدند و او برای حفظ تعادل، پایش را به قسمت شکستهی دیوار بند کرد و با دراز کردن دستش سمت قسمت بالایی دیوار، کمی در هوا معلق شد.
از تصور نقشهای که در سرش داشت، لبخند شیطانی لبهایش را در بر گرفت.
تصور دزدیدن آن دختر و عاقبتی که قرار بود برایش رقم بزند، به او انگیزهای داد که وادارش کرد سرعتش برای بالا رفتن از آن دیوار را دو چندان کند.
با چابکیای که از خود سراغ داشت، جفت دستهایش را از لبهی دیوار گرفت و با فشردن کف دو دستش روی آن، خود را بالا کشید.
در حالی که از شدت هیجان نفس نفس میزد، لبهی دیوار نشست و خطاب به خشایار که پایین دیوار با نگرانی او را میپایید، گفت:
-دیدی با عرضهتر از این حرفها بودم؟!
نیشخندی که روی لبهای خشایار نشست را در گرگ و میش هوا تشخیص داد، اما سعی کرد از آن نیشخند تمسخرآمیز بیتفاوت بگذرد و بیحرف از دیوار پایین پرید. سپس در آهنین و بد صدای باغ را آهسته گشود.
صدای لولاهای زنگ زدهاش برای هردویشان ترسناک بود! فقط کافی بود یکی از نگهبانها صدای باز شدن این در را بشنود و آن وقت بود که قیامت به پا میشد.
پاورچین پاورچین وارد باغ شدند و پشت تنومندترین درخت آن منطقه سنگر گرفتند.
اردلان کمی گردن کشید و به دقت اطراف را بررسی کرد تا این که چشمش روی ساختمان خاموش عمارت متوقف شد.
ضربهی آرامی به پهلوی خشایار زد و گفت:
هی، عمارت فرهاد اون جاست.
قبل از آنکه خشایار بتواند نگاهی به اطراف بیندازد، کولهاش را روی دوشش مرتب کرد و گفت:
خسروخان گفت دختره، درسته؟
خشایار با احتیاط از جا برخاست و با جدیت در چشمهای او زل زد و گفت:
– میدونم چقدر برای انجام این کار هیجان داری، ولی باید محتاطانه عمل کنیم.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.