عروس اورامان
قاب عسلی چشمانش به جای خالی آوات خیره ماند. حجمی از یک بغض سنگین سینه اش را می فشرد آنچه رو به رویش بود حقیقتهای تلخ زندگی بود. عشق نافرجام دوران کودکی اش خط بطلانی به روی همه احساسات و عواطف زنانه اش کشیده بود و حالا با شور و اشتیاق وصف ناپذیر آوات از زیر خاکستر های سرد و خاموش شعله می کشید.
صدای قلبش از پشت حصار سنگی نفرت به وضوح شنیده می شد و توانی برای احیا کردن دوباره اش در خود نمی دید. چطور می توانست مردی را که با ساده ترین حرکات ، پنهانی ترین زوایای قلبش را می لرزاند، دستخوش حماقت های دوره نوجوانی و تنش های زندگی پرهیاهوی فعلی اش گرداند؟
آوات نفس صدا داری از سینه بیرون داد و گفت: بشین…میخوام باهات حرف بزنم.
– اما من حرفی باتو ندارم.
– گفتم بشین روژان. به اندازه کافی از دستت عصبانی هستم. لطفا حال منو خراب تر نکن.
– وای خدا چقدر ترسیدم…چقدر تاثیر گذار بود جناب وکیل. اما محض اطلاعتون اینجا دادگاه نیست…بنده هم مجرم نیستم.
با حرکت سریعی بازویش را محکم گرفت و سمت خود کشید. چشمان سیاه و نافذش که از همیشه تیره تر شده بود،مثل شبی طوفان زده ، ترسناک و وَهم آلود به نظر می رسید. باصدایی که از لا به لای دندانهای بهم قفل شده اش شنیده می شد زیر لب گفت:
– اگه بلبل زبونی هات تموم شده ،برو بشین. می خوام باهات حرف بزنم.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.