دلسپرده
اواسط تابستون بود، درست زمانی که گرما در تهران بیداد میکرد. هوای گرم و طاقتفرسا همه رو به مرز جنون میکشوند؛ خورشید، پرقدرت در پهنهی آسمون جولان میداد. انگار در آسمون و زمین فرمانروایی میکرد و همه چیز رو در قلمرو خودش میدید. مردم شهر خسته و رنجور از روزمرگیها، هر کدوم به نحوی با مشکلات شون دست به گریبان بودند. آلودگی هوا هم فشار عصبی شونو مضاعف میکرد و باعث میشد عبوس و گرفته به نظر برسند. من هم که برای دیدن پسر عمهام سر از پا نمیشناختم، از این قضیه مستثنی نبودم. وقتی همراه مادرم و عرشیا برای استقبال از پسر عمهام که از آلمان میاومد به فرودگاه میرفتیم؛ چنان شتابزده بودم که محکم به جوونی تنه زدم. به خاطر بیاحتیاطی من، پوشهای که دستش بود روی زمین افتاد. شرمگین عذرخواهی کردم، اما او خشمگین و بدون ملاحظه سرم فریاد زد:
– چه خبرته خانوم مگه سر میبری؟ من که از لحن کلامش بهم برخورده بود، عصبی گفتم:
– ببخشید مثل این که خیلی توپتون پرہ؟ در ضمن من که عذرخواهی کردم…… مرد جوون که خوش قیافه به نظر میرسید پوزخندی زد و گفت: – ای بابا مثل اینکه بدهکار هم شدیم.. کلافه گفتم: – ندیدمتون… حالا مگه چی شده…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.