هوای تو
با احساس درماندگی به آرامی روی صندلی نشستم و از پنجره به بیرون خیره شدم. ساعتی بود که همه چیز تمام شده بود و دیگر توانی در من نمانده بود. نفسم را با حسرت بیرون دادم و پلکهایم را روی هم گذاشتم تا از سوزششان کمی کاسته شود اما حضور بیموقع پارسا آن هم بدون در زدن و وارد شدن به حریم شخصیام این آرامش به ظاهر کوتاه را از من ربود و آزردهام کرد.
– حاجی میگه بیا پایین.
هنوز نگاهم به بیرون و نیمکت زیر درخت بود. میتوانستم حضورش را در دو سه قدمیام حس کنم.
– بهش گفتم شاید حال مساعدی نداشته باشی ولی گفت باید باهات حرف بزنه.
لبهایم را فشردم و گفتم: – الان میام. – منتظرت باشم یا میای؟ سعی کردم آرام باشم و خوددار.
– یه آبی به صورتم بزنم، میام. شما هم برید پایین. لازم نیست منتظر من بمونید.
– به عصمت بگم یه چیزی برات بیاره بخوری یه کم جون بگیری؟ – نه، گفتم که شما تشریف ببرید. من خودم میام.
مصرانه به نیمکت خیره شدم. با صدای بسته شدن در چشمهایم را روی هم گذشتم و مانع از ریختن اشکهایم شدم. چند دقیقهای از رفتنش میگذشت. به در اتاق نگاهی انداختم و از جایم بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم. همه چیز این خانه به ظاهر مدرن و باکلاس بود اما نمیدانم چرا آدمهایش این گونه نبودند.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.