منسی
تهران – ۱۳۵۹
اشک روی گونههایش چکید. بلافاصله آنها را با نوک انگشت پاک کرد. قوطی روغنی را که از عطاری خریده بود از داخل کابینت آشپزخانه برداشت و در آن را باز کرد. بوی تند دارو وادارش کرد سرش را به سمتی دیگر بچرخاند.
یاد حرف عطار افتاد که میگفت: «هر روغنی واسه یه کاره. روغنی که هم ضد درد باشه و هم ترمیم کننده زخم، نداریم. مگه این که برات درست کنم.)
لبخند تلخی بر لبانش نشست. چقدر تعریف و تمجید عطار را کرده بود تا بابت دارو تخفیف بگیرد. حداقل هفتهای یک قوطی تمام میکرد. زیر لب گفت:
– چشمش کور، دندش نرم. خرج بلاهایی رو که سرم میاره، باید بده! نگاهی به خونمردگیهای روی بازو و پاهایش کرد. با خودش گفت: -کجا رو چرب کنم؟ از فرق سر تا نوک پام دردمند و کبوده!
روی مبل نشست و با احتیاط بدنش را ماساژ داد. بعد اتمام کار، بوی گند دارو را با چند بار صابون مالی کردن از روی دستهایش پاک کرد. نگاهی به لبهای متورمش که در گوشه سمت راست کبود و خونمرده شده بود انداخت. سرش را بالا گرفت و نالید:
– خدایا! چرا بعضی حیوونا رو شبیه آدما درست کردی؟
دست خیسش را به روی تارهای موی پراکنده شده کشید و آنها را روی سرش خواباند. به آشپزخانه برگشت و قوطی را سر جایش گذاشت. جعبه سیگار را از روی کابینت برداشت…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.