تو همیشه بودی
درباره کتاب تو همیشه بودی:
مادر محیا، بعد از مرگ همسرش بهخاطر وصیت او با برادرشوهرش ازدواج میکند؛ برادرشوهری که همسر و سه پسر بزرگتر از محیا دارد. همسرش طاقت نمیآورد و از او جدا میشود و به خارج میرود ولی پسرعموها همه جوره حامی محیا و مادرش هستند. بعد از اینکه عموی محیا فوت کرد، پسر بزرگش، امین ملقب به زرین خان همه کارهی این خاندان میشود و …
قسمتی از کتاب تو همیشه بودی:
در حالی که نفس نفس میزنم چند بار پشت سر هم زنگ دوچرخمو به صدا در میارم خیلی طول نمیکشه که آقا صفر دروازهی بزرگ و آهنی و باز میکنه سری براش تکون میدم و به سرعت نور وارد عمارت زرین خان میشم! مسیر ورودی تا عمارت انقدر طولانی هست که به رکاب زدنم ادامه بدم و ناله ی کشاله هامو پشت گوش بندازم … کنار پله ها از دوچرخه پایین میام و همون جا رهاش می کنم و بی توجه به صدای برخوردش به زمین از پله ها بالا میرم.
پشت در طلایی چند لحظهای صبر میکنم و دستگیره رو آروم پایین میکشم و با نوک سرانگشت پاهام وارد عمارت میشم از کنار مجسمهی طلایی رنگ و مورد علاقهی صاحب جدید عمارت که یه شیر غران هستش رد میشم … با کمک سرانگشتهام همهی تلاشمو به کار میبرم تا حدالامکان بدون ایجاد کمترین صدایی خودمو به اتاقم و بعد وان حموم برسونم … بیسر و صدا از سالن بزرگ و تازه دکور شده میگذرم و سعی میکنم به اون کاناپهی بزرگ و زیادی شیکی که مخصوص هیکل درشت و ورزیدهاش بیتفاوت باشم.
کاناپه که نبود؛ لامصبی بود فتوکپی برابر اصل صاحبش! دو قدم مونده به پله ها صدایی رو که نباید میشنوم … کجا تشریف داشتین؟ همینو کم داشتم بیتوجه به آدم، البته آدم که چه عرض کنم! پس بیتوجه به احمق پشت سرم به راهم ادامه میدم … محیا با توام! کلافه پوف بلندی میکشم و به سمتش میچرخم و طلبکار نگاش می کنم البته که خودشم دسته کمی از من نداره …
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.