ارگاست در پرسپولیس
درباره نویسنده ای سی اچ اسمیت:
ای سی اچ اسمیت (A. C. H Smith) نویسنده کتاب ارگاست در پرسپولیس، با نام کامل آنتونی چارلز هاکلی اسمیت (متولد آنتونی چارلز اسمیت در سال 1935) رمان نویس و نمایشنامه نویس بریتانیایی از کیو است. وی در مدرسه گرامر همپتون و کالج کورپوس کریستی، کمبریج تحصیل کرد و در آنجا زبانهای مدرن را خواند. با شروع کار نویسندگی، برای تمایز یافتن از نویسندگان دیگر به همین نام، وی “H” اولیه را اضافه کرد نماینده نام اصلی دخترک مادربزرگش، هاکلی.
از سال 1960 خانه او در بریستول بوده است. وی از سال 1965 تا 1969 همکار ارشد تحقیق در مرکز مطالعات فرهنگی معاصر ریچارد هاگگارت در دانشگاه بیرمنگام بود و پست های بازدید را در دانشگاه های بریستول، بورنموث و تگزاس (آستین) بر عهده داشت. وی از سال 1964 تا 1973 کارهای ادبی را برای شرکت سلطنتی شکسپیر و بعداً برخی را برای تئاتر ملی انجام داد.
در سال 1971، پیتر بروک او را به مدت سه ماه به ایران دعوت کرد تا کتابی درباره پروژه Orghast که بروک و تد هیوز انجام می دادند، بنویسد. او مدیر جشنواره ادبیات چلتنهام در سال 1978 ، 1979 و 1999 بود. او دارای دو دختر به نامهای ایموژن و سوفی و یک پسر به نام الیور اسمیت است.
درباره کتاب ارگاست در پرسپولیس:
اِسمیت در کتاب ارگاست در پرسپولیس، پیش از پرداختن به ماجرای سفر به ایران و پروژه مشترک مرکز بینالمللی تئاتر با هنرمندان ایرانی به پرسشهایی اشاره میکند که از مدتها قبل ذهن کارگردان بریتانیایی را به خود معطوف کرده بود. «تئاتر چیست؟ نمایشنامه چیست؟ بازیگر چیست؟ تماشاگر چیست؟ رابطه میان اینها چیست؟ و چه شرایطی بهتر از همه به این رابطه خدمت میکند؟» پرسشهایی که حتی این روزها هم کمتر از طرف کارگردانان و جامعه تئاتری ما مطرح میشود و نمایشها و اجراها به هیچوجه وجود چنین دغدغههایی را نشان نمیدهد؛ چه رسد به آن زمان.
گویی که عدهای احتمالا خواهند گفت اینها پرسشهای دهه 60 و 70 بوده نه امروز. بروک ابتدا تنها به ایران سفر کرد و «با گروه بازیگران وزارتخانه و بقیه بازیگران تماس گرفت و موفق شد شصت بازیگر را ترغیب کند تا به جلسه -آموزشی- بیایند» اما چرا او مجبور شد آستین بالا بزند؟ تجربه ناکامی در برگزاری یک ورکشاپ؛ افرادی در رادیو، تلویزیون ملی به کارگردان بریتانیایی گفته بودند آگهی کردهاند که بازیگران برای انجام تست در محل حاضر شوند، اما شایع شده بود قرار است این خارجی آنها را تحقیر کند!
اینکه چه فرد یا افرادی اینطور شایع کردند فعلا بر ما پوشیده است و کتاب هم اطلاعات چندانی نمیدهد. «در آنجا تصمیم گرفت تا بهطور مفصل درباره کار تجربی خود با کمپانی رویال شکسپیر و تاثیر آن بر کار تابستان خود در ایران صحبت کند… پردههای سوءظن، شکایت و اندوه که مانع کار در ایران میشد برای لحظهای یکی پس از دیگری کنار رفت. بروک از میان بازیگرانی که آنجا بودند، به اضافه سه بازیگر ورکشاپ که اوانسیان معرفی کرده بود، یک گروه پانزده نفره تشکیل داد که بیشترشان بازیگران تئاتر ملی بودند. اوانسیان دو ماه در تهران ماند تا اینکه در ژوئن گروه پاریس آمد تا با بازیگران ایرانی روی تمرین با چوب کار کند و بررسی اوستا را شروع کند.»
اصولا یکی از دغدغههای ذهنی من همواره همین بحث تمرین و تمریننگاری بوده. اینکه ما بدانیم بازیگران و گروههای تئاتری، پیش از حضور گروههای خارجی در ایران چه تمرینهای آمادهسازی بدنی را پشتسر میگذاشتند و براساس کدام روشها کارهای بدنی انجام میدادند، بسیار اهمیت دارد.
قسمتی از کتاب ارگاست در پرسپولیس:
گروه بازیگران اصلی، پنجم ژوئن، کار خود را در پاریس به پایان رساند و چهارشنبه، نهم ژوئن، به تهران پرواز کرد. روز بعد، آنها برای دیدن بازیگران ایرانی راهی مکانی شدند که قرار بود حدود دو ماه محل کارشان باشد: باغ فردوس، یک عمارت اعیانی کلنگی متعلق به قرن نوزدهم در شمیران واقع در حومهی شهر، که سالهای اخیر به عنوان مدرسه از آن استفاده میشد و حالا به عنوان کانون هنر در نظر گرفته شده بود. گروه پاریس، پس از پیاده شدن از مینیبوس، با ایرانیها روبهرو شد که روی پلههای باغ فردوس پشت هم صف کشیده بودند. هر تازهواردی به نوبت، در مراسمی سنتی که در سکوت اجرا میشد، مورد خوشامدگویی قرار میگرفت. در جلو، یک ایرانی با منقلی زغالی منتظر بود و ایرانی دیگر در آن اسفند دود میکرد و آن را روی سر هر یک از آنها میگرداند تا چشم بد را دور کند.
دیگری به نشانهی تطهیر در دستانشان گلاب میریخت. سپس، قرآن بزرگی را بالا گرفتند تا هریک از آنها با معرفت از زیر آن رد شود و بعد یک آینهی قدیمی زیبا، که هرکس خودش را در آن نگاه کند. پس از اینکه خود را در آینه دیدند، گلبرگهای گل محمدی را روی سرشان میریختند و به آنها حلوا میدادند. در آخر، از کنار شمعی رد شدند که در یک شمعدان کارشده بالا نگه داشته شده بود و نماد نور حقیقت بود. هر دو گروه از پلهها پایین آمدند و به سالن بزرگ و بعد به باغ رسیدند که کف آن فرش پهن شده بود و نازبالشها به صورت مدور چیده شده بودند. وقتی چای و کیک دادند، هر بازیگر به نوبت گفت نامش چیست و اهل کجاست.
دیگران نامها را تکرار میکردند تا یاد بگیرند. حسنختام آن روز بعدازظهر، رقص و موسیقی ایرانی و دیدار از قهوهخانه بود. بههرحال، بروک، ریوز، پائولین مونرو و من نمیتوانستیم تا روز بعد لندن و ژوئن بارانی را ترک کنیم. بروک آن را به یک سفر کاری تبدیل کرد و از هر وسیلهای که بوئینگ ۷۰۷ ارائه میداد، بهره برد. روی بافت رویههای صندلی، نقشههای طرح نوشته شد و گاهی به کاغذدیواری ارجاع داده میشد که چاپ دستی ویرانههای پرسپولیس روی آن بود. در فرودگاه مهرآباد، از کپسول پلاستیکی بینالمللی بیرون آمدیم و به شب گرم تهران و پرتوی درخشان نور تلویزیونها پا گذاشتیم. وقتی روی سنگفرش با گروه خوشامدگویی دست میدادیم، از ما فیلم گرفتند.
بعد از اینکه از گمرک رد شدیم، دوباره از ما فیلم گرفتند. بااینحال، ما تا سه ماه مهمان اداری تلویزیون بودیم. صورتحساب آن برایمان سرجمع حدود شصت هزار پوند میشد که به سختی یک درصد هزینهی جشنهای ۲۵۰۰ سالهی شاهنشاهی بود که قرار بود یک ماه بعد از جشنوارهی پرسپولیس برگزار شود. اتومبیل، ما را نه به داخل شهر، بلکه چندین مایل خارج آن به متلی برد که در بزرگراه ونک، ابتدای کوهپایههای البرز، رو به دریاچهی خزر واقع شده بود. بخشهایی از متل اوین، که شاه مالک آن است، هنوز در حال ساخت بود. در روز اول اقامتمان، هنگام صرف صبحانه، به صحرای بتنی دور و برمان، شاهراه و کوههای خاکی قهوهای کمرنگ چشم دوختیم که نواری از برف بر قلهشان نشسته بود. کلود کنفورته گفت: «مثل اسپانیاست، نه ؟» لو زلدیس گفت: «مثل برزخ است.»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.