کابوک
معرفی کتاب کابوک:
و کبوتر قصهی ما، افرا ، زن جوانیست که در مترو دستفروشی میکند. دختری خودساخته ، باهوش و فریبنده اما زخمخورده از زندگی مشترک گذشته و عشقی که هنوز در دل دارد و دردش روی شانههایش سنگینی میکند. افرا برای تسکین این درد نقابی بر چهره میزند و مردانِ مدعی عشق را در دام هوسش میاندازد تا رسوایشان کند ؛ بیخبر از آنکه قرار است به زودی شکار طعمهاش شود و گرگی در لباس دوست، روزگارش را بِدَرد و سرنوشت، او را به سمت ِ کابوک بکشاند.
قسمتی از کتاب کابوک:
مثل همیشه حواسش با من نبود؛ مثل هر بار نگاهش به هر سمتی غیر از سمت من، هرز میچرخید!
برای یکبار نگاهش را مال خودم می کردم؛ برای آخرین بار خم شدم. هیاهوی آنجا مثل همیشه بود اما جای خالی برای من پیدا می شد. جایی که سرم روی سردی سنگش متلاشی شود و تن رنج دیده ام پخش سطح صیقلی اش شود. نگاهم برای اطمینان به سمت مغازه او چرخید. هنوز همان نبش ایستاده بود. هنوز چشمش در پی همان بلوندی بود که سرزانوهای شلوارش از دو طرف پاره بودند و بلندی فاق کوتاه جینش به زحمت تا ده سانتی مچ پایش می رسید.شکم برنزه و خالکوبی درشت دور نافش توی چشم می زد.
تلفنش را گرفتم. نگاهی به شمارهام انداخت و سری از روی کلافگی تکان داد: «اووف دیگه چته؟» بغض کردم: «هیچی یادم رفت باهات خدافظی کنم.»
پوزخند زد: «خب بکن! ولی شرت کم!»
چیزی یادش آمد: «رسیدی خونه زنگ بزن.»
بغصم را قورت دادم: «اون دختره که چشت روش قفل شده، بچه داره. بچه و بابای بچه اون سمتند؛ کنار اسکوتر فروشه!»
دیدم که تکان خورد. سرش و بعد هیکلش با سرعت به همه سمت چرخید…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.