نقابها و سایهها
درباره نویسنده مریم کوچکی رمضان:
مریم کوچکیرمضان نویسنده کتاب نقابها و سایهها، متولد 1340 و دارای مدرک کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی است. درخشش و استعداد نویسندگی ایشان از دوران دبستان و ادامه آن در دورهی راهنمایی شکوفا شد. 17 سالگی ایشان مصادف با سرودن شعر و نوشتن متون ادبی همراه بود. لذت گرفتن قلم در دست، ایشان را به سمت نوشتن نمایشنامهای برای سالگرد بمباران حلبچه کشاند و اولین لوح تقدیر را در دستانش لمس کرد. با شروع نوشتن پایاننامه کارشناسی ارشد، شیفتهی مولفههای گوستاو یونگ؛ روانشناس و اسطورهشناس اتریشی و میرچا الیاده؛ اسطورهشناس رومانیایی شد و اثر سایهها و نقابها متاثر شده از مطالعات و تجربیات ادبی چندین سالهی ایشان میباشد.
درباره کتاب نقابها و سایهها:
از دید روانشناسی کارل گوستاو یونگ: انسانها دو شخصیت دارند؛ شخصیت “سایه” و شخصیت “نقاب”. “سایه” شخصیت واقعی انسانهاست که بردوش کشنده کمبودها، ضعفها و نواقص فرد و درونی است و خود به آن آگاه هستند. “سايه آن كسي است كه ما نميخواهيم باشيم”.
“نقاب”: شخصیتی است که انسانها در مواجهه با یکدیگر بهم نشان میدهند و بیرونی است. نقابی که انسان بر چهرهاش میزند و خود را آن طور که نیست، نشان میدهد. در ارتباط ها؛ انسانها با شخصیت نقابهای یکدیگر روبهرو هستند.
اگر نویسنده با نگاه به نظر یونگ؛ خود بهعنوان “راوی” داستان را نقل میکرد. مجبور به نگاه از بیرون به شخصیتها میشد و به اجبار فقط از شخصیت “نقاب” آنها میگفت. در این کتاب شخصیتها به طریقی؛ خانوادگی، فامیلی و دوستی بهم وابسته هستند و خود “راوی” زندگیشان هستند. پس هر دو جنبه شخصیتشان (سایه / نقاب) را نشان میدهند.
قسمتی از کتاب نقابها و سایهها:
همگی در عمارت پدری زندگی میکردند. جلالخان برادر بزرگتر، بعد از فوت پدر ستون و تکیهگاه خانواده و فامیل شد. او سهم ارثیهی خواهرها و ابوالحسنخان را از آن عمارت، به این امید که خانه در خانواده نسلدرنسل بماند، خرید. عمارت با دو خیابان فاصله از بازار، سراسر سمت یک کوچهی پهن، پهن شده بود.
عمو ابوالحسن با دختر یکی از تجار بازار، محبوبه، محبوبی که رنگ چشمی همسان خودش داشت، ازدواج کرده بود. اگر بچه داشتند، باید چشمعسلی میشد. بچهدار نشدند، نمیشدند. برای ابوالحسنخان، جاوید و برادرزادههایش، بچههای نداشتهاش بودند. جاوید یک سر جدا از بقیه بود. جاوید قدبلند نبود، ولی چهرهاش خیلی شبیه عمویش، بور و سفید بود. اگر نسبتشان را نمیدانستی، بیشک میگفتی پدر و پسرند.
جلال و ابوالحسن از نظر شکل و شمایل درست نقطهی مقابل هم بودند. جلالخان مردی ریزنقش، کمبنیه، با قدی متوسط، لاغر و گندمگون بود؛ بازاری و مورد احترام کسبهی بازار و اهل محل، مهربان، با صلابت و کمحرف. بخشی از بیبنیه بودنش از تنگی نفس بود، آسم داشت. بهواسطهی نزدیکی خانه به بازار، هر روز ظهر بعد از اذان، حجره را به شاگرد میسپرد، در مسجد بازار نماز ظهر و عصر را میخواند و از همان جا راهی خانه میشد؛ مواقعی که نفسش بهتر بود، پیاده.
بیشتر کسبه و اهل محل وقتی او را از دور میدیدند یا حتی خیلی پیشتر از رد شدنهای سر ظهرش، کنار در مغازه یا خانههایشان صندلی میگذاشتند تا اگر خواست برای نفسگیری بنشیند، که مینشست حتی اگر نفسش تنگ نبود. محبتشان را حرمت می گذاشت. معمولاً این نشستنها با گپی کوتاه و اظهار محبت و تشکر همراه میشد. بعد از درگذشت زودهنگام جلال، مردم محل و دکاندارها بیکباره رسم صندلی گذاشتن را برچیدند تا در رفتوآمد اهل خانه در محل, با دیدن صندلیها، از جای خالی او، دلشکسته و غصهدار نشوند.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.