من بی ما
قسمتی از کتاب من بی ما:
عین این انسانای غارنشین به آتیش به پا کنیم. تو بری شکار، من مراقب بچههامون باشم.
صدای خنده ایمان در غار چند برابر میشد و هنوز در گوشم بود. نگاهم روی سکو نشست. ایمان را دیدم که با لبخند دستش را به سمتم دراز کرده بود و میگفت:
– بیا بالا
ایمان نبود و من به همان سمت رفتم. دیگر به کمکش احتیاج نداشتم. چشم چرخاندم تا اسم خودم و او را پیدا کنم. صدای خودم در سرم پژواک شد.
– ما هم یه کم جلف بازی این عاشقا رو در بیاریم.
تصویر ایمان و خنده اش در مقابل چشمانم نقش بست.
– چند وقت بعدم با بچمون میایم اینجا ببینیم هنوز نوشتمون هست یا نه. اگه بود اسمشو اضافه میکنیم.
دوباره صدای خندهها. در همان نقطه ایستادم.
– اینجا.
همانجایی که ایستاده بودیم و اسمهایمان را حک کرده بودیم. با دیدن رد محوی از اسمهایمان بغض کمرنگی در گلویم نشست. دستی روی آن کشیدم. هیچ چیز برای پررنگ کردن آن نداشتم. هیچ چیز برای اضافه کردن اسم امید به آن نداشتم. نمیدانم اگر بود هم من پررنگش میکردم یا نه؟ چون دیگر اثری از ما نبود.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.