قاصد بهار
بیهوا در را باز کرد و پویان اخمهایش را در هم کشید و نگاه طلبکارش سراپای او را وجب زد:
– دختر تو در زدن بلد نیستی؟!
منتظر جواب نماند، آنی برگشت و تیشرتی که روی تخت افتاده بود تنش کشید. آیدا پشت چشمی نازک کرد:
– دختر چهارده ساله نیستی که این همه خودتو میپوشونی… اینو بگیر!
پویان برگشت و چنگی لابهلای موهای به نسبت بلندش فرو برد تا کمی مرتبشان کند و در همان حال پرسید:
– کیه؟!
– پیام، موبایلتم زنگ زده جواب ندادی.
طرف آیدا میرفت که نیمهی راه دستی به پیشانیاش کوبید:
– یادم رفت بزنمش تو شارژ!
گوشی را از آیدا گرفته بود که او هم شانهای بالا انداخت و دو مرتبه در را بست. پلهها را پایین میرفت و همان وقت صدای حبیب در گوشش پیچید. “سلام”ی گفت و حبیب از چهار چوب در آشپزخانه کنده شد. حینی که سراپای او را برانداز میکرد، کتش را از تن بیرون کشید:
– سلام دخترم، خوبی بابا؟
آیدا فضای المانند هال را نیم چرخی زد و خود را به آشپزخانه رساند:
– خوبم بابا…
ادیب فر –
یه کتاب خوب