عروسک جون
معرفی کتاب عروسک جون:
قسمتی از کتاب عروسک جون:
– لجبازی بسه جمشید خان! برو بالا، پوست اینایی که کباب شده ن و بکن.
با خنده دست رو زانوم گذاشتم و بلند شدم. جمشید اسم بابامه، همون بابابزرگ تو که آدم چندان مهمون نوازی نیست. که اگه بود، از اومدنت خوشحال میشد. مامان بهم میگه جمشید خان، چون همین سرتقی و لجبازیم و از اون ارث برده م و خدا نکنه بخوام حرف حرف من باشه، اون وقته که زمین و زمان و به هم میدوزم.
صدای بلند مامان سکوت خواب آلود ظهر حیاط رو شکست.
– افسون، پاشو بیا این سینی رو ببر بالا.
به طرف خونه رفتم و با دیدن افسون که جلدی اومد تو حیاط و به سمت مامان رفت، لبخند شرمندهای زدم و اون درحالی که از کنارم میگذشت چشماش و کج کرد و ادا درآورد و باعث خندهی جفتمون شد. همیشه از شادی و شیطنت خواهر کوچولوی هفده سالهم لذت میبردم، از اینکه با وجود همهی غم و غصههای این خونه و ساکنینش، سعی داشت بخنده و دیگرونم بخندونهای کاش منم مثل اون این قدر توانا بودم و میتونستم چشم رو همه چیز ببندم و بگم همين دم و عشقه! ای کاش میشد تموم دنیا رو تو حضور تو و لبخندهای افسون و حمایتای مامان خلاصه کرد و اون وقت تو این دنیای کوچیک و دوست داشتنی، نه بابابزرگی بود که از حضورت خوشحال نباشه، نه حاج آقا کمالی بود که من و بابت آینده ت نگران کنه و نه گذشتهای که یادآوریش نمک رو زخمام بپاشه!
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.