شیشه تبدار
وارد خیابان شدم، طبق معمول آیت سر کوچه ایستاده بود و خیابان را از نظر میگذراند؛ چند ماهی میشد که این کارش بود! هر روز سر کوچه میایستاد و وقتی من نزدیک میشدم، جلو میآمد و کولهام را میگرفت. این بار هم هم زمان با سلام کردن، دستش را دراز کرد. جوابش را دادم و بند کولهام را روی شانهام در مشت فشردم و با بالا بردن سرم مخالفت کردم.
نه دستت درد نکنه، این همه راه رو آوردم این چند قدم هم روش
دستش روی شانهام آمد و کوله را کشید.
– از کی تعارفی شدی؟ بده ببینم!
پسر بود و قدرت بدنی زیادی داشت، با همان حرکت کوله از شانهام جدا شد و هم زمان که روی شانهاش میانداخت، اخم کرد.
– دیگه نبینم روی حرفم، حرف بزنیها!
شانهاش سنگینی کرد و اخمش غلیظتر شد.
هر روز سنگینتر از دیروز! چی توش میذاری؟
خندهام گرفت، نگاهش کردم و گفتم:
– خب وقتی نمیتونی بیاری چرا ازم میگیریش؟
نگاهش روی لب خندانم ثابت ماند و اخمش باز شد.
– نگران توام که این بار سنگین رو این همه راه میاری؟
لبهایم را جمع و پا تند کردم.
– بدو آیت به شدت گشنمه!
قدمهایش با من تند شد و بدون حرف خودمان را به خانه رساندیم.
در روزگاری که همه خانهها از ویلایی به آپارتمانی تبدیل میشدند، ما هنوز در خانهای قدیمی زندگی میکردیم. خانهای در انتهای کوچهای بن بست و دراز که از ابتدا تا انتهای کوچه، دیوار خانهمان بود و در آن چهار خانواده با هم زندگی میکردند. یک حیاط بزرگ که …
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.