سقف کاغذی
درباره کتاب سقف کاغذی:
رمان سقف کاغذی روایتگر آدمهاییست که هرکدام در گذشته خودشون رو جا گذاشتن و برای پیداکردن قلب و روحشون دست به هرکاری میزنند، از دختر پرآوازهای که با یک گذشته نامعلوم هشت سال به بدنامی معروف شده و به خاطره همین گذشته تلخ روز عقدش مجبور به فرار میشه، از گذشته مردی خوش نام و سرشناس که برای جبران اشتباهاتش دست به هرکاری میزنه …
قسمتی از کتاب سقف کاغذی:
این اتاق همیشه یکی از آرزوهای دور من بود. در این اتاق اجازه میدادم رویاهای دخترانه و جوانم پر و بال بگیرند. در خیالم مهندس یک پیر مرد مهربان، اما جدی بود. جاسیگاریاش همیشه دو نخ سیگار بیشتر نداشت که بوی همان دو نخ تمام فضای اتاق را پر میکرد. تصورم همیشه از او این بود که کنار پنجرههای سرتاسری اتاقش درحال سیگار کشیدن ایستاده و به منظرهی روبهرو خیره شده، محکم و استوار! آنقدر در ذهنم محترم بود که نمیتوانستم هیچ ذهنیت بدی نسبت به او داشته باشم.
آلارم گوشیام به صدا درآمد. دیگر زمانی برای فکر کردن نبود. بعد از مطمئن شدن از قفل اتاقها و طبقات، از شرکت خارج شدم. نمیدانم چرا دلم نمیخواست امشب به خانه برگردم. شاید به خاطر این که میدانستم کسی چشم انتظارم نیست تا نگران دیر رسیدنم باشد. از این واقعیت تلخ، کمرم تیر کشید.
آهسته قدم بر میداشتم. به کوچهی تنگ و باریکمان رسیدم، مثل همیشه ساسان در حال دید زدن و تخمه شکستن بود. وقتی نزدیک شدم، پشت چشم نازک کرد و سرش را به سمت مخالف چرخاند. وضعیتم خندهدار بود. این پسر که کارش دید زدن این و آن بود و ادعای عاشقی هم داشت، از ترس اهالی محل نیم نگاهی به من نمی کردا
آهی کشیدم. فقط به خاطر آقاجون…
بدون توجه به نگاه سنگین ساسان پشت سرم، کلید را در قفل چرخاندم و وارد شدم. یک راست به سمت زیرزمین رفتم. در حال آماده شدن برای خواب بودم که اعظم برای شام صدایم زد. تعجب کردم، از زمان شام من گذشته بود. فکر نمیکردم امشب شام داشته باشم. دلم گواه بد میداد. از ترس استرس گرفته بودم و با پاهای لرزان پشت در ایستادم. بعد از چند نفس عمیق در زدم و اعظم گفت…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.