سراغ خاطرهها را نگیر
معرفی کتاب سراغ خاطرهها را نگیر:
قسمتی از کتاب سراغ خاطرهها را نگیر:
با دیدن نام عماد روی گوشی، اسید جوشیده از معدهام را به سختی پس زدم، رد تماس دادم و نگاهم را روی چهرهی جدی دکتر خوش نام متمرکز کردم. ويبرای گوشی داخل جیب مانتوی بنفشم دوباره لرز به جانم انداخت، اما سر بلند شدهی دکتر خوش نام و نگاه نشستهاش بر رویم، فرصت رد تماس دوباره را گرفت. لبخند کم رنگی زدم.
– خوب نیست؟
– برای به دانشجوی معمولی خوبه، اما برای تو هنوز جای کار داره…
کمی مکث کرد و بعد ادامه داد:
– مخصوصا که تصمیمت به موندن نیست.
سرم را به معنای فهمیدن تکان دادم.
– چشم، بیشتر روش کار میکنم.
از اتاق دکتر بیرون آمدم و به سمت خروجی دانشگاه به راه افتادم. یکی از خوبیهای تحصیل در دانشگاه شریف، نزدیکی مترو به آن بود، وگرنه که آن روزها، تردد با ماشین شخصی در آن ترافیک سرسام آور تهران، اعصاب فولادین میخواست که من یکی اصلا آن را نداشتم.
با اینکه نزدیک ظهر بود، مترو همچنان شلوغ بود و جایی برای نشستن پیدا نکردم. با کلافگی تکیهام را به دیوار مترو دادم و گوشی را از جیب مانتوی پاییزهام بیرون کشیدم بیتوجه به نام عماد و عدد شش مقابل اسمش، شمارهی آرمین را گرفتم. با اولین بوق جواب داد:
– کجایی پس دختر؟!
– تو متروام… فکر کنم یه ساعتی راه دارم هنوز، همه هستن؟
– آره. مستقیم میای اینجا دیگه؟
نگاهی به مانتوام انداختم. رنگ بنفش جیغش و برشهای مد روزش داد میزد که نه؟ اما آن قدر حالم زار و آشفته بود که بیخیال غضب آقاجان، بیحوصله گفتم…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.