ساقههای رقصان
قسمتی از کتاب ساقههای رقصان:
صدای بی بی ناز را از پایین پلهها میشنید. کار هر روزش بود. از همان پایین صدایش میکرد.
– پاشو دختر، چهارشنبه بازاره، همهی جنسای خوب تموم شد، تنبل خانوم بیدار شو.
غرغرکنان از روی تخت بلند شد. دستی روی چشمهایش کشید. به ساعت نگاه کرد. چقدر خوابیده بود. عقربههای ساعت روی دوازده بود. پوفی کشید و به سمت تابلویش رفت. از دیدن تصویر کامل شده خستگی کار شبانهاش از تنش بیرون رفت. لبخند سردی روی لبانش نشست؛ حتی با خلق این اثر هنری هم دلش گرم نمیشد. روزگار حفرههایی در قلبش گذاشته بود که با هیچ اتفاقی دلش شاد نمیشد. فقط روزهای یکنواختش را یک به یک میگذراند تا به خط پایان نزدیکتر شود.
آهی کشید و بدون اینکه اتاقش را مرتب کند از پلهها پایین رفت. آسمان را ابرهای تیرهی بهاری تاریک کرده بود. پایین پلهها که رسید، رو به بی بی ناز کرد و گفت:
– بی بی به پسر هاجر خانوم میگفتی برات خرید کنه، من حوصله ندارم…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.