رهگذر تاریکی
درباره نویسنده شمیم حیدری:
شمیم حیدری نویسنده کتاب رهگذر تاریکی، متولد 1374 است. او نویسندگی را از سیزده سالگی با نوشتن شعر آغاز کرده. خانم حیدری اولین رمانش را به نام طنین عشق در پانزده سالگی و با نام مستعار منتشر کرد و پس از آن برای مدت کوتاهی از نویسندگی کناره گرفت تا برای ورود به دانشگاه درس بخواند. حیدری در رشتهی ریاضی از دانشگاه علم و صنعت هم فارغالتحصیل شده اما در تمام این سالها و پس از ورود به دانشگاه، نویسندگی را ادامه داد است. او در حال حاضر پنج رمان با نامهای «گیلناز»، «دوباره زندگی»، «آرامش پارسا»، «در انتهای چاه ویل» و «رهگذر تاریکی» منتشر کرده است و تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد را هم ادامه میدهد.
درباره کتاب رهگذر تاریکی:
اهورا بعد از یک تصادف سخت در بیمارستان بستری شده و در پی این تصادف، بیناییاش را از دست داده است. او که حالوروز خوبی ندارد، رفتهرفته همه چیزش را از دست میدهد و حتی دختری که دوستش دارد، او را ترک میکند. گره داستان در ناشناس بودن ضارب برای اهوراست! کسی که با اهورا تصادف کرده، متواری شده! اما درد و غم که در وجود شخصیت اول داستان تهنشین شده به او نیرویی بخشیده تا ضارب را پیدا کند و از او انتقام بگیرد.
جذابیت قصه از اینجا آغاز میشود که میفهمیم موتور سواری که با اهورا تصادف کرده، دختری به نام سما است که دور از چشم خانواده تلاش میکرده تا به عشق همیشگیاش، یعنی رانندگی با موتور جامهی عمل بپوشاند. زندگی سما و اهورا بخاطر این اتفاق با هم گره میخورد و برای همیشه تغییر میکند.
قسمتی از کتاب رهگذر تاریکی:
– حیف بود گوشیت به خدا. چه پولایی داری که دلت نمیسوزه! الان هم نمیری دماوند، موتورسواری. برگرد خونهت و به مهمونات برس.
دهانش نیمهباز ماند. این خط مخصوص به خانوادهاش بود و کسی از وجود آن خبر نداشت. در تمام عمرش از کنترلشدن متنفر بود و دلیل آن همه پنهانکاری برای شناخته نشدن، همان بود تا پدرش راضی شود و بدون محافظ باشد اما حالا خطر را با تمام جانش احساس کرده بود و چیزی در اعماق دلش پیچ میخورد و گاهی تیر میکشید. تلفنش را برداشت و خواست باز هم زنگ بزند اما موفق نشد. اولین دوربرگردان را دور زد و با حالی خراب و ذهنی درمانده به خانه برگشت. مانتو و شالش را فوراً پوشید و با وضعیتی آشفته وارد آسانسور شد و بالا رفت. شادی در را باز کرد و با تعجب نگاهش کرد:
– چرا انقدر زود؟ فکر نمیکردم بهسادگی از سما دست بکشی!
کفشهایش را داخل جاکفشی گذاشت و باعجله به اتاقش رفت:
– حوصله ندارم مامان.
ابروهای شادی از تعجب بالا پرید و به آشپزخانه رفت تا با کمک عصمت، زن سرایدار که در کارهای خانه کمکش میکرد و فرد مورد اعتمادی بود، وسایل پذیرایی را آماده کند. سایه پشت میزتحریرش نشست و پیامی را که از لحظهٔ وارد شدنش به خانه، جیبش را لرزانده بود باز کرد:
– آفرین دختر خوب… حالا بهتره تلگرام لپتاپت رو باز کنی و لینکی که برات فرستاده شده رو ببینی.
پلکش پرید و گلویش خشک شد. فوراً دست به کار شد و سعی کرد قسمتی از وجودش را که طالب لجبازی بود، ندیده بگیرد و بفهمد اطرافش چه اتفاقی افتاده که تا این حد از آن غافل بوده است. از شمارهای ناشناس پیام داشت. آن را باز کرد و با بنری مواجه شد که نوشته بود:
– توجه توجه… خبر مهم… بیاید تو این کانال و اخبار مربوط به دختر داریوش یزدانپناه رو بخونید. داغِ داغ! زود جوین شو ببین چه خبره!
چشمهایش تا آخرین حد ممکن گشوده شدند و لبهایش نیمهباز ماندند. فشار خفیفی از آن همه تعجبِ شکل گرفته در وجودش، توی گلویش احساس کرد و انگار که راه نفسش سد شد. با دستهایی لرزان روی لینک کلیک کرد. مدام چهرهٔ متین و موقر پدری که سالها آبرومندانه زندگی کرده بود، پیش چشمهایش نقش میبست. کانال عجیبی که چندین هزار نفر دنبال کننده داشت و هر چه جستجو کرد، نتوانست اخباری مربوط به خودش ببیند. نفس حبسشدهاش را پراضطراب بیرون فرستاد و آب دهانش را بهسختی قورت داد که باز هم تلفنش لرزید:
– خوشحال نباش. اگه به حرفم گوش ندی، اون کانال پر میشه از عکسها و مدارکی که ازت دارم؛ جناب یزدان!
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.