حریم امن مهتاب
قسمتی از کتاب حریم امن مهتاب:
پاهایش را کنج تخت زهوار دررفته جمع کرده بود. زانوهایش میان پنجههای ضعیفش مچاله شده بود و نگاه یخ زدهاش روی سه زنی نشسته بود که در دل هم نشسته و به خاطرات جيببري محبوب جیب بر گوش میدادند. او لب میزد ولی هیچ صدایی نمیشنید. باز هم تاريخ تقویم روی بیست و هشتم نشسته بود. سه ماه از بیست و هشت اسفند میگذشت، از اولین روزی که وارد زندان شده بود، سه ماه بود که زندان حکم خانهاش، بند و سلولی که در آن با شش نفر دیگر سر میکرد حکم اتاقش و این آدمهایی که به اجبار کنار هم بودن را تجربه میکردند، حكم هم اتاقی هایش را داشتند.
بهار آمده بود؛ بهاری که او پشت این میلههای کرم رنگ بدون هفت سین سال جدیدش را آغاز کرده بود. سال برای او با زندان و دربند بودن آغاز شده بود. بهار آمده بود؛ اما فکر و روح او هنوز درگیر یک زمستان یخ زده بود. در اوهامش غرق بود که با صدایی به خودش آمد:
– مهتاب ناصری!
نگاه بیجانش را به روبهرو دوخت. زن محجبه درحالی که به میلهها تکیه زده بود، نگاهش را به صورتش چسباند. محبوب جیب بر با لودگی مراسم بدرقهای برایش تشکیل داد؛ اما او آن قدر غرق در عالم خودش بود که به هیچ کدام اهمیتی نمیداد. دو طرف روسریاش را به هم رساند و گره محکمی زد و با درمانگی از تخت پایین آمد و خودش را به میلههای کرم رساند. دمپاییهای پلاستیکی رنگ و رو رفته صورتیاش را پا کرد و دنبال زن محجبه راه افتاد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.