جان من است او
همیشه قصهی آدم از جایی که شروع به فهمیدن میکند، آغاز میشود، چیزی که تا آن روز چشمها را روی آن بسته بودی ناگهان دیده میشود و گاهی مجبور میشوی برای تحلیل به عقب برگردی!
اشکهایم هنوز روی گونهها سر میخوردند، به دنبال حرفی برای توجیه وضعی که پیش آمده بود میگشتم، هر چند دقیقه یک بار شانه بالا میانداختم تا به خودم ثابت کنم این که حلقهی ازدواجمان را جلویم انداخته و حتی بعد از این که صدایش زدهام و حلقهام را روی سینهاش پرت کردم، نماند تا حرفی بزند برایم مهم نیست!
اما این که به آن شکل ترکم کرده بود مهم بود و از همین درد بود که به خودم میپیچیدم و بیش از آن با یادآوری نگاههای پر سرزنش چهرههای مبهم لب میگزیدم.
در شرایط بد روحی، آزاردهندهترین اتفاق شاید ترس از قضاوت دیگران باشد و من همیشه از قضاوت مردم میترسیدم، حالا اگر آن آدمها مورد علاقه و احترامم بودند این ترس بیشتر میشد، میل به محبوبیت و مورد توجه بودن، مسائل دیگری بودند که این ترس از قضاوت را قویتر میکرد.
درخشش حلقهها که هر کدام گوشهای از حیاط خانه افتاده بودند باز هم داشت مرا به یاد آدمهایی که همگی تا چند ساعت دیگر از ماجرا اطلاع پیدا میکردند، میانداخت.
چشمهایم را بستم، سرم را به دیوار آجری حیاط تکیه دادم….
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.