توبهی گرگ
ماشین را زیر تک درخت بیشاخ و برگی متوقف کرد و به سوی دخترک چرخید. پر انرژی گفت:
– بالاخره رسیدیم. لبهای دخترک آویزان شد؛ با حسرت به بیرون زل زد و زیر لب زمزمه کرد:
– چقدر زود!؟ لیلی خندید و با سرانگشت به بینی کوچک لیا ضربهای آرام زد. معترض لب گشود:
– ليا! این چه قیافهایه که برای خودت درست کردی؟ الیا چشمهای سیاه رنگش شبنم زده شد. حرف دلش را بر زبان آورد – نمیشه نرم؟ لیلی تک خندهای کرد. ليا نگاه از پدر و مادرانی که دست در دست دخترانشان، به سوی مدرسه دخترانه راهی میشدند گرفت؛ به مادرش نگریست و ادامه داد:
– درس خوندن زوری میشه!؟… مگه چی میشه؟ خب. خب من دوست ندارم برم مدرسه درس خوندن زوری میشه!؟
لیلی با آرامش چشمهایش را بست و سعی کرد لبخند اطمینان بخشش، اندکی از استرس دخترک را بکاهد. آرام گفت:
– ببین همهی دخترها با مامان باباهاشون اومدن مدرسه؟ مگه میشه پرنسس مامان درس خوندن رو دوست نداشته باشه؟ این بود قولی که دادی؟
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.