بخارای من ایل من
درباره نویسنده محمد بهمنبیگی:
محمد بهمن بیگی نویسنده کتاب بخارای من ایل من، زادهی ۲١بهمن ۱۲۹8 و درگذشته ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۹، نویسندهٔ ایرانی و بنیانگذار آموزش و پرورش عشایری در ایران بود. وی در ایل قشقایی در منطقهای بین شهرهای خنج و قیروکارزین در استان فارس به دنیا آمد. پس از پایان دورهٔ کارشناسی حقوق در دانشگاه تهران، با مشاهده دست اول وضعیت عشایر و استفاده از فرصت حضور اصل چهار ترومن در ایران و با قانع کردن دولت وقت به همکاری، در زمینه برپایی مدرسههای سیّار برای بچههای ایل شروع به فعالیت کرد. او توانست دختران عشایری را نیز به مدرسههای سیّار جلب کند و نخستین مرکز تربیت معلم عشایری را بنیان نهد. او تجربههای آموزشیِ خود را در چند کتاب در قالب داستان نوشته است.
درباره کتاب بخارای من ایل من:
کتاب بخارای من ایل من، کتابی است خواندنی مشتمل بر 19 داستان. مضمون داستانهای کتاب “بخارای من ، ایل من”، خاطرات شخص نویسنده در فضای عشایری و زندگی ایلاتی اوست که به دلیل روان بودن نثر و نحوه ی نگارش “محمد بهمن بیگی”، قسمتی از آن در کتاب ادبیات فارسی جهت آموزش به عنوان نمونه ای از نثر فارسی برگزیده شده است.
اگر شما هم تنها از دور با زندگی عشایری آشنا هستید و می خواهید علاوه بر لذت بردن از داستان هایی شیرین و خواندنی، با این بخش از فرهنگ کشور ایران نیز آشنا شوید، کتاب “بخارای من، ایل من” از “محمد بهمن بیگی” را به هیچ عنوان از دست ندهید. “محمد بهمن بیگی” در عرضهی خاطرات خود و رنج و مشقت ایلات، اغراق نمیکند و خواننده میتواند به توصیفهای او از دردسرها و خوشیهای زندگی ایلاتی، اعتماد کند.
داستانهای “بخارای من، ایل من”، از ایجاز و پختگی منحصر به فردی برخوردار هستند؛ نویسنده از عبارات و جملات کوتاه و در عین حال بکری استفاده می کند که به مخاطب، لذت مواجهه با یک نثر اصیل فارسی را می چشاند. درون مایه ی داستان ها نیز کم از نثر کتاب ندارد و قصه های “بخارای من ، ایل من”، خواننده را به تامل وا می دارد. نثر “محمد بهمن بیگی” شیرین و گیراست و وصف او از حالات و خلقیات مردم ایل، منظره های چشم نواز و حیواناتی که در کتاب اسم برده است، آنچنان زنده و پویاست که خواننده را در این توصیفات غرق میکند و با رنگ و بوی زندگی عشایر آشنا میسازد.
قسمتی از کتاب بخارای من ایل من:
من در یک چادر سیاه به دنیا آمدم. روز تولدم مادیانی را دور از کرهی شیری نگاه داشتند تا شیهه بکشد. در آن ایام، اجنّه و شیاطین از شیههی اسب وحشت داشتند! هنگامی که به دنیا آمدم و معلوم شد که بحمدالله پسرم و دختر نیستم پدرم تیر تفنگ به هوا انداخت. من زندگانی را در چادر با تیر تفنگ و شیهة اسب آغاز کردم. در چهارسالگی پشت قاش زین نشستم. چیزی نگذشت که تفنگ خفیف به دستم دادند. تا ده سالگی حتی یک شب هم در شهر و خانة شهری به سر نبردم. ایل ما در سال، دو مرتبه از نزدیکی شیراز می گذشت. دست فروشان و دوره گردان شهر، بساط شیرینی و حلوا در راه ایل می گستردند. پول نقد کم بود.
من از کسانم پشم و کشک می گرفتم و دلی از عزا درمی آوردم. مزة آن شیرینی های باد و باران خورده و گرد و غبار گرفته را هنوز زیر دندان دارم. از شنیدن اسم شهر قند در دلم آب می شد و زمانی که پدرم و سپس مادرم را به تهران تبعید کردند تنها فرد خانواده که خوشحال و شادمان بود من بودم. نمی دانستم که اسب و زینم را می گیرند و پشت میز و نیمکت مدرسه ام مینشانند. نمی دانستم که تفنگ مشقی قشنگم را می گیرند و قلم به دستم می دهند. پدرم مرد مهمی نبود. اشتباها تبعید شد. دار و ندار ما هم اشتباها به دست حضرات دولتی و ملتی به یغما رفت. دوران تبعیدمان بسیار سخت گذشت و بیش از یازده سال طول کشید.
چیزی نمانده بود که در کوچه ها راه بیفتیم و گدایی کنیم. مأموران شهربانی مراقب بودند که گدایی هم نکنیم. از مال و منالمان خبری نمی رسید. خرج، بیخ گلویمان را گرفته بود. در آغاز کار کلفت و نوکر داشتیم ولی هردوی آنان همین که هوا را پس دیدند گریختند و ما را به خدا سپردند. برای کسانی که در کنار گواراترین چشمه ها چادر می افراشتند، آب انبار آن روزی تهران مصیبت بود. برای کسانی که به آتش سرخ بن و بلوط خو گرفته بودند زغال منقل و نفت بخاری آفت بود…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.