بازی بیقاعده
نشسته توی کافهی همیشگی نزدیک دانشکده، لبهایش کش آمده و دارد میخندد. از خندهاش، از چالی که روی گونهی راستش افتاده، خندهام میگیرد.
چند نفری هم، دورش هستند. میشناسم و نمیشناسمشان. دوست دارم همین حالا کنارش باشم. دقیقا روی همان صندلی بغل دستیاش که آن دخترک -هیفا- رویش نشسته. غزل اسمش را هیفا گذاشته. میگوید شبیهش است و خودش هم این را خیلی خوب میداند که یک خال مصنوعی کنار لبش میگذارد. میگوید چشمش دنبال امید است. میگوید همین روزهاست که مخش را بزند و امید برای همیشه فراموشم کند. آن قدر میگوید، دم گوشم وزوز میکند، مخم را میخورد، که دل آشوبه میگیرم.
حالا هیفا دارد میخندد و دلم به هم میپیچد از اینکه مثل او شبیه هیچ خواننده یا بازیگری نیستم.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.