آسمان آذر
مثل همیشه روزمرگی و تمام. آخرین بیمار مطب را ترک کرد.
هوا تقریبا تاریک شده و غروب دلگیر پائیزی فضای اتاقم را پر کرده بود. سالاری به در زد و گفت:
– خانوم بازم دیرتر میرید؟
همان طور پشت به او در حالی که از پنجره خیابان را تماشا میکردم، سر تکان دادم که یعنی «آره» و چه عالی بود که کنجکاوی نمیکرد. چقدر خوب بود که دلیل این ماندنهای گهگاه خارج از ساعت کاری را نمیپرسید!
صدایش را از بیرون شنیدم. – چراغ هم خاموش؟
با اینکه جوابم سکوت بود، مثل برنامهی همیشگی چراغها را خاموش کرد. در را بست و صدای قدم هایش در راهرو پیچید. سردم بود. شنل بافت را بیشتر دورم پیچیدم و منتظرشان شدم.
پرده لوردراپه را به حالت کرکرهای در آوردم تا بهتر خیابان خاکستری را ببینم.
بارانی که از صبح نم نم میبارید، در یک لحظه، وحشی و تبدیل به سیل شد. ماتزده به خیابان خیره شدم. سالاری را دیدم که کلاه سوئیشرتش را روی سرش انداخت و قدم تند کرد تا خودش را به پرایدش برساند. شاید تنها کسی بود که کمی از او خوشم میآمد…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.