کلاف
از ترک عادت به مرض رسیده بودم. عادت به ترسهایی که سالها از در و دیوار ذهنم آویزان بودند و حالا جامهی حقیقت به تن کرده، میخواستند کابوس بیداریام شوند. چقدر دور بود آن «از هر چی بترسی سرت میاد»ی که مامان از قدیم میگفت و من همیشه سعی در پس زدنش داشتم. امان از ترسها که اختیاری نبودند و حالا میدیدم ساختن با همانها سادهترین کار جهان بوده و نفهمیده بودم. یک عمر ساختن و به روی خود نیاوردنم را بر باد رفته میدیدم. آخ خدایا کی بود آخرین باری که بیترس از دست دادن زندگی میکردم و خبر نداشتم. .
چقدر دور بود، چقدر دست نیافتنی. درست از همان سالی که خانوادهی دو نفرهام سه نفره شد، مثل نقشی سیاه، روی دیوارهی ذهنم لک انداخت. انگار دو قلو زائیده بودم. یکی سپید به پاکی بهشت و دیگری به سیاهی جهنم. اما چارهای جز پذیرش نبود، تنها به این امید که در حد همان لکه باقی بماند ته تجسمی شود حقیقی و قابل لمس که دنیایم را زیر و رو کند.
ظاهر شدن در بزرگ مدرسه در مقابل دیدگانم تنها اخمهایم را درهم میکند. انگار که از عالم دیگری به این جا رسیده بودم. مشت بستهام از شدت فشار سر شده بود و سوئیچ ماشین بلااستفاده میانش زندانی. فرصتی برای تحلیل بیشتر دست نمیدهد، چون مرض کم کم دارد خودنمایی میکند. چشمهایم سیاهی میروند. پلکهایم را محکم به هم میفشارم و دو قدم پیشتر میروم. برای نیفتادن دستم را بند در مدرسه میکنم. بدون ماشین تا اینجا آمده بودم…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.