زیتون
هواپیما کمی خلوت شده بود، مچ دستم رو کمی بالا آوردم و به صفحه ی ساعتم نگاه کردم. سه صبح به وقت تهران بود. ابروهام به خاطر عجلهی فرد پشت سریم برای پیاده شدن کمی درهم رفت. شال دور گردنم رو روی سرم گذاشتم. کیف دستیم رو از باگاژ بالای سرم برداشتم و یقهی پالتو پوستم رو بالا کشیدم. لکه کوچکی لبه ی جیبش افتاده بود. لعنتی به رنگ سفیدش زیر لب فرستادم و با دستمال مرطوب توی دستم به جونش افتادم. به سمت در خروجی حرکت کردم. به مهمانداران هواپیما و لبخند مصنوعیشون نگاهی سرسری کردم و با یادآوری پیشنهاد دوستانم در دوران دانشگاه برای شرکت در آزمون مهمانداری لبخندی هر چند کمرنگ روی لبم اومد. کیفم رو توی دستم جابه جا کردم. سری در پاسخ به بدرقه ی روتینشون تکون دادم و … قدم اول رو برای خروج بیرون گذاشتم. قدم اول همراه شد با پیچ و تاب سختی در قلبم که باعث حالت تهوع شدیدم شد. بوی سوخت هواپیما وقتی ناشتا بودم همیشه حالم رو به هم می زد. یادش بخیر اگه بوسه این جا بود میگفت، خب غذات رو می خوردی. غذاهای هواپیما هم به همین اندازه حالم رو به هم می زدن. از پله ها پایین اومدم. باد سرد دی ماه باعث لرزم شد، کمر بند پالتوم رو محکم کردم. در میان همهمه های اطرافم وارد سالن ورودی شدم،
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.