رویای یک صوفی
درباره نویسنده بهمن شکوهی:
بهمن شکوهی نویسنده کتاب رویای یک صوفی، متولد سال 1343، نویسنده ایرانی مقیم استرالیا میباشد.
درباره کتاب رویای یک صوفی:
کتاب رویای یک صوفی، اثر داستانی بسیار زیبایی درباره غزالی است و جزر و مدهای زندگی و چالش های وحشتناک اطراف او را به تصویر کشیده است. کتاب ماجراهایی تلخ و ترسناک را در قالبی شیرین روایت می کند. اثر حاضر که براساس منابع اهل سنت به نگارش درآمده است به داستان های زندگی غزالی و تطور فکری و روحی او می پردازد. با مطالعه ی کتاب دیدتان نسبت به غزالی عوض می شود. رویای یک صوفی سرشار از آرامش و عشق است، آرامشی که باعث می شود تصویر واضح تری از روح این مرد پیش روی خواننده قرار بگیرد.
ابوحامد محمد غزالی از جمله چهرههای بحثبرانگیز تاریخ است که همچنان نیز منتقدان زیادی دارد. هر متفکری با هر طیف تفکر، از روحانی اصولگرا و یا روشنفکری مترقی او را مورد محاکمه قرار میدهند. او که فرصت دفاع از خود و اندیشههای به جا ماندهاش را ندارد، در اغلب این دادگاههای یک طرفه محکوم میشود.
اما اگر اندکی از شخصیت و زندگی پرتلاطمی که او در دوران حیاتش تجربه کرد، آگاه شویم شاید فرصتی برای درک و یا دفاع از او بدهیم تا بتواند بخشی از خطاهایش را توجیه کرده و همچنین از ستمی که در حق او شده کاسته شود. امام محمد غزالی کتابی به نام بازگشت از گواهی دارد که در آن به بسیاری از اشتباهات خود را اعتراف کرده است.
دوران پرآشوبی که محمد غزالی در آن میزیست منجر به اتخاذ تصمیمی از سوی او شد که در کتاب رویای یک صوفی به چند و چون آن اشاره شده که میتواند روی دیدگاه ما نسبت به او تاثیرگذار باشد. بهمن شکوهی با قلمی قدرتمند رشد فکری و روحی ابوحامد محمد غزالی را در شرایطی که آشفتگی هولناک زندگی او را احاطه کرده بود، روایت کرده است. تجربیات تلخ و وحشتناک این سخنور بزرگ ایران در قالب داستانی جذاب و پرکشش در کتاب رویای یک صوفی به تصویر کشیده است.
اتفاقات تلخ زندگی و تطور فکری و روحی این فقیه برجسته در قالبی شیرین بر اساس منابع اهل سنت در کتاب حاضر به رشته تحریر درآمده است. کتابی سرشار از آرامش و عشق که دیدگاهها را نسبت به محمد غزالی تغییر خواهد داد. با اینکه محمد غزالی عالمی دینی و مجتهدی متشرع است اما تلاشی که برای احیا تفکر دینی داشته ناموفق و مهجور مانده است.
قسمتی از کتاب رویای یک صوفی:
بیچاره زن، باز پیدایش شد. شرط میبندم زیر لباسش یک کاسه شیر و دو قرص نان مخفی کرده است و آن را بهانۀ آمدن به دکان پدرم میکند، آن قدر صبر میکند تا پدرم در مغازه باشد و به اینجا بیاید. من که میدانم او برای چه به این مغازه میآید! زن بیچاره خیلی سعی میکند آن را از ما پنهان کند. حتی به دروغ به من و برادرم احمد میگوید، کاسۀ شیر و قرصهای نان را پدرتان فرستاده است تا ما با خیال راحت آنها را بخوریم.
دیروز پدرم کاسۀ خالی شیر را در مغازه دید و از آن سؤال کرد. وقتی گفتم، شیر و نان را زنی از طرف شما آورده ساکت شد. از نگاهش فهمیدم روحش از این کار خبر نداشت.
امروز هم مثل دیروز، زن شیر و قرصهای نان را روی سکوی مغازه میگذارد و میگوید، باز پدرتان که مغازه نیست! پس او کی در مغازۀ خود میماند؟ این شیر و نان را پدرتان فرستاده تا گربهای سراغش نیامده بخورید. من که میدانم او برای چه به مغازۀ ما میآید. مادر ما مُرده است که باشد خیلیها مادرشان میمیرد، اینکه دلیل نمیشود، ما را پدرم بزرگ میکند.
زن بیچاره! تو اگر میخواهی زن پدرم شوی نیازی به دلجویی ما نداری من همه چیز را میدانم. وقتی چشمم به نگاه زن میافتد همۀ ذهنش را میخوانم و حتی میدانم این کار پدرم نیست. زن بیچاره عاشق پدر من است امّا نمیتواند آن را به پدرم یا ما بگوید. ولی من همه چیز را از نگاهش میخوانم. من میتوانم ذهن اغلب مردم را بخوانم. اوایل آن را نمیدانستم امّا حالا فهمیدهام میتوانم آنچه در ذهن آدمهاست بخوانم، کافیست در چشمانشان نگاه کنم آنگاه افکارشان را مانند ذهن خودم میخوانم و میدانم در مغزشان چه میگذرد.
آن اوایل این را نمیفهمیدم امّا از کارهای برادرم احمد فهمیدم میتوانم ذهن او را بخوانم. من ده سال دارم و برادرم احمد هشت سال. امّا احمد مانند بچۀ من میماند از وقتی مادرم مرده از من جدا نمیشود، شب و روزش با من میگذرد. حتی اگر مستراح هم بروم، با من میآید و در پشت در آن قدر صبر میکند تا من بیرون بیایم. فقط وقتی خواب است میتوانم از او دور باشم واِلاّ مانند سایه دنبالم است، امّا با این سن کمش زرنگ است و دل مهربانی دارد. همیشه نصف قرص نانش را جایی پنهان میکند و برای تولههای سگی که در خرابههای پشت مغازه زاییده است، میبرد. هر وقت هم از او میپرسم دوباره به تولههای آن سگ نان دادهای میگوید: نه!
یکبار در چشمانش زل زدم و گفتم:
_ نانت را برای تولههای آن سگ نبر این آخرین بارت باشد.
برادرم گفت: باشد.
امّا فهمیدم که در ذهنش میگوید، من که از قرص نان تو نمیبرم، اگر من به آن تولهها نان ندهم از گرسنگی میمیرند. از آن روز فهمیدم من میتوانم در چشمان برادرم نگاه کنم و آنچه در ذهنش میگذرد بفهمم. این زن هم مثل برادرم است فکر میکند من نمیدانم برای چه به مغازۀ ما میآید. من دیروز در چشمانش خواندم که میگفت، این بچهها با این پدر سالی یکبار هم حمام نمیروند و بوی پشم گرفتهاند. راستش را بخواهید راست میگفت. پدرم اهمیت نمیدهد ما به حمام خزینه میرویم یا نه. جمعهها میپرسد و اگر بگوییم نه ابداً اعتراض نمیکند. از یک سال گذشته که مادرم مرده است فقط دوبار به حمام رفتهایم.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.