در مسیر تو
تابستان، بادبزن در دست چمدان ماندنش را میگشود … اولین روز از تیرماه سال هفتاد، پا به پای محفل عروسی گرم و گرم تر میشد … مجلس مردانه، در خانهی پدری حاج فتح الله، پدر داماد برقرار بود … در گوشهای از سالن بزرگ خانه، هر از گاهی ساز و دهل نواخته میشد … هاشم خان در کنار حاج فتح الله، بالای مجلس، به پشتی تکیه زده بود … هر دو سعی داشتند لبخند رضایتمندی بر لب بنشانند … از بزرگان خاندان به حساب میآمدند … جانشین پدران خود بودند و باید رسم و رسومات را تمام و کمال به جا میآوردند.
داماد، روی صندلی نشسته و از دور حرکات این دو مرد را زیر نظر داشت … حاج فتح الله بشقاب میوه را جابجا کرد … دستی بر سبیل پرپشتش کشید. و با صدای بلند اکبر را فراخواند: اکبر … بیا اینجا دایی! … جوانک هیجده ساله از گوشه مهمانسرا جمع دوستانش را ترک کرد … کت و شلوار خاکستری دست دوز خیاط محله، بر تنش نشسته بود … پایین کتش را در دست گرفت و نزد دایی و پدر آمد … صدایش ردی از مردانگی گرفته بود …
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.