خاتونِ خاطره
درباره نویسنده غلامرضا خاکی:
غلامرضا خاکی از جمله پژوهشگرانی است که نام او با حوزه مثنویپژوهی و مولوی پیوند خورده است. از خاکی تاکنون آثار متعددی درباره مولوی و همراهان و نزدیکان او منتشر شده؛ از «کیمیا» گرفته تا «مقیم دل» که اخیراً از سوی انتشارات معین روانه کتابفروشیها شده است. خاکی در بسیاری از آثار خود تلاش دارد تا وجه جدیدی از زندگی و زمانه مولانا و همراهان او مانند شمس را پیش چشم مخاطب خود قرار دهد. او دست مخاطب را میگیرد و در دالانهای تاریخ، زوایایی از زندگی خداوندگار عشق و عرفان را روشن میکند که تا پیش از این، کمتر به آن پرداخته شده بود.
درباره کتاب خاتونِ خاطره:
سفر همواره یکی از موضوعات مطرح در عرفان و تصوف بوده است. عارفان گاه برای تهذیب نفس به سفرهای طولانی میپرداختند. این سفرها به دو شکل انجام میشد؛ یا سالک به تن و پای خاکی سیر آفاق میکرد و گاه با پای دل، سیر انفس کرده و به قصد دیدار سر منزل معشوق، مسافر راه حق میشد. به هر روی، سفر و تأثیر آن بر دل سالک، از جمله موضوعاتی است که بر آن تأکید شده و در بسیاری از آثاری که با مضمون عرفانی نوشته شدهاند، ردپایی از آن وجود دارد. هدف اصلی نوشته شدن این سفرنامه، مولاناشناسی تاریخی و انفسی است نه فقط گزارشی از آنکه نگارنده در سفر چه دیده و چه خورده است. نگارنده کوشیده تا دریافتهای ذهنی، حسی و ذوقی مسافری مشتاق را در قالب پردههای بازی یک سفر «خردخیز» شورانگیز و رازانگیز بازنمایی کند.
بنابراین این کتاب گزارشی سهپردهای از نمایش «دگردیسی روح» نگارنده است؛ نمایشی واقعی که از پندار خام نویسندۀ آن در احساس «رسالت برای گفتن» آغاز شده و به «تمنای او برای شنیدن» پایان یافته است. دگردیسی بسیار دشوار مسافری نگارشگر است که به ناچار از گذرگاه «عزم تماشا» میگذرد.
پردۀ اول، گزارشی تحلیلی از سفر نخست نویسنده است که در آن مسافر بیشتر به قول سپهری «اسیر گرمی گفتار» است. وی به عنوان یک رسالتمدار در گفتگوها و جدلها خود را گرفتار میکند. او در این سفر غافل از آن است که به دیدار کسی رفته که فرمان میدهد:
سیر بیرونی است قول و فعل ما سیر باطن هست بالای سما
گفتگوی ظاهر آمد چون غبار مدتی خاموش خو کن هوشدار
همین مسافر در پایان این سفر درمییابد که:
ای زبان، هم گنج بیپایان تویی ای زبان، هم درد بیدرمان تویی
در سفر دوم، مسافر هیچ گزارشی نمینویسد و احساس میکند آنچه را که باید میگفت، در پردۀ اول نوشته است. تنها رهآورد این سفر، نگارش طرحی بیسرانجام بر اساس حادثهای روحی بود. این پرده گزارش گشودگی افق جدیدی از حضور پیر بلخ در سپهر جان مسافری است که در پایان این سفر به این معنا هشیارش کردند که:
گر تو نشان بجویی، ای یار اندر این ره از خویش بینشان شو تا بینشان ببینی
پردۀ سوم، گزارش بازگشت کسی است که از «گفتن» خسته و از «دیدن» حیران است. وی عزم آن دارد در تماشاخانۀ مولانا، مخاطب همان فرمان نخست بیت اول مثنوی باشد که فرمود: بشنو؛ بشنو حکایت آن نی را که از جداییها، شکایت میکند نه از تنهاییها. در پایان این سفر پردهها از پیش چشم مسافر کنار رفته تا این پیام را بفهمد:
گوش داری تو به گوش خود شنو گوش گولان را چرا باشی گرو
بی ز تقلیدی نظر را پیشه کن هم برای عقل خود اندیشه کن
نگارنده در پایان این سفرهای سهگانه فهمیده که نمیتواند از مولوی به شیوهای حقانی سخن گفت و نشان داد، مگر آنکه «بانگ آب وجود» او را در خویش شنیده و جمالش را در «آیینۀ دل» دید.
راوی این سفرنامه، خود را نه «مولاناپژوه» که «مولویجو» میداند. او باورد دارد که دستیابی به سهگونه آگاهی دربارۀ پیر روم امکانپذیر است: الف) شناخت تاریخی: کندوکاو دربارۀ مولانا در مناقب و تذکرهها؛ ب) شناخت آثاری: درک دیدگاههای پیر بلخ با خوانش و تأمل در آثارش؛ ج) شناخت احوالی: سلوک برای تجربۀ «ذوق وجود» او در جان خویش.
قسمتی از کتاب خاتونِ خاطره:
با این خودکار چقدر سخت میتوان نوشت، گمان نمیکردم در این سفر نیازی به ادوات برای کارزار نوشتن داشته باشم. معلوم نیست اگر این چند برگ مچاله و این خودکار نبود باید در اجبار نوشتن که این دبیر آسمانی مقدر کرده چه باید میکردم؟!
او که رفت، چشمهایم را بستم و به امواج تصنیفی که از گوشی پخش میشد خود را رها کردم، صدای دف، همیشه مرا به حس بودن در «سپیده دم ازل» میبرد و بر روح من رنگ مستی و سرور میباشد، اما صدای رباب با سوز غمناکش نیز به «غروب ابدیت» میکشاندم، هرگاه در آهنگی این دو ساز باهمند مرا به قبض و بسطی عجیب میکشانند و در هزارتوی درون سرگردانم میکنند. خواننده میخواند:
عاشقا کمتر نشین با مردم غمناک تو تاہیابی ذوقها اندر وفای بیخودی
در جذبه موسیقی داشتم رها میشدم که برای لحظهای چشمانم را باز کردم؛ چه عجيب نیسابا در کنار ساز به دوشان ایستاده بود. او از کجا آنها را میشناسد؟ چه میدانم ؟! شاید او پژوهشگری در حوزه عرفان ایرانی باشد که این جماعت را میشناسد.
در جذبه بلندای مبهم نیسابا بودم که مرد جوانی همراه خانمی که روسری سبزش را محکم گره زده بود روبرویم ایستادند و نیسابا را از پیش نگاهم بردند. مرد خود را بهنامی معرفی کرد و گفت: «مرا میشناسد و راهی قونیهاند.» پس از احوالپرسی بیمقدمه پرسيد:
«چگونه آدمی طالب راه حق میشود؟» پرسش دشواری بود، در پاسخ به این پرسش، احساس بیصلاحیتی کردم، اما برای اینکه کار به تعارف نکشد خواستم جوابی بدهم که او خودش ادامه داد: «در انسان، خواستن چیزی ایجاد میشود یا از قبل در او وجود دارد؟ مثلا من چرا به نقاشی علاقهمندم و دیگری به موسیقی؟ آیا تجربههای زندگی این سلیقهها را ایجاد کردهاند یا ما با این طلبها به دنیا آمدهایم؟ اگر کسی طالب خداوند است این طلب را خدا ایجاد کرده یا خود او به آن رسیده؟ آیا خدا خواسته که عدهای مشتاق وصال او نباشند؟ اگر من مولوی نیستم به خاطر این است که طلب نداشتهام و دلم نمیخواسته به خدا برسم یا آفرینشم به گونه دیگری بوده؟ آیا طلب حقیقت در انسان ژنتیکی است؟ یک کلام بفرما جبر است یا اختیار؟ …»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.