تیه طلا
طلا حال غریبی داشت! میترسید حتی با صدای دم و بازدم هیجان زدهاش، سکوت محیط شکسته شود و رؤیایش دود هوا! محو و مات، دور و برش را برانداز میکرد، قدمهایش نرم و بی صدا در سرسرای وسیع خانه بر زمین مینشست و به همان نرمی از زمین جدا میشد و جسم خاکی او را جابهجا میکرد، طوری که انگار این روحش است که به پرواز درآمده از سنگینی وزنش، گویا فقط قلبش بود که هنوز خودی نشان میداد، عاقبت دستش روی سینه نشست بلکه مانع تپشهای بیامان قلبش شود و وادار به سکوتش کند، وگرنه این قلب پر کوبش که مثل دهل در سینهاش مینواخت، رسوای عالم و آدمش میکرد! نمیشد اینجا گوشهای از زمین خدا باشد، شاید تکهای از بهشت بود، جایی که تا به حال کسی در شرایط او، حتی تصورش را از سر نگذرانده بود! ابهت این خانهی دوبلکس و اسباب و اثاث لوکس و گران قیمت، سیستم عصبیاش را مختل کرده بود و چیزی نمانده بود از خود بیخود شود که دستی مردانه دور بازویش حلقه شد و از جا پراندش. در جستجوی صاحب دست، هراسان سر به عقب گرداند، چنان پرشتاب که انگار کسی در حال ارتکاب دزدی یا جنایتی دستگیرش کرده است. چشمانش از نگرانی دودو میزد و نبضش تا پشت حلقش بکوب بکوب راه انداخته بود و نفسش را میدزدید! با دیدن چهرهی آشنای مرد، مثل آبی که روی آتش بریزد، هیجان و التهابش فروکش کرد و عقلی که از سرش پریده بود، سرید تا دوباره توی سرش بنشیند و در کسری از ثانیه از خودش بپرسد “یعنی این مرد همون مردیه که این همه سال منتظرش بودم؟ همونی که عمری برای اومدنش رؤیا به هم بافتم و برای خودم قصهها گفتم تا شبای سخت و سیاهم زودتر بگذره؟!” و همان وقت صدای گرم و صمیمی خسرو او را از ورطهی افکارش بیرون کشید…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.