اول شخص مفرد
درباره نویسنده هاروکی موراکامی:
هاروکی موراکامی (Haruki Murakami) نویسنده کتاب اول شخص مفرد، در ۱۲ ژانویه ۱۹۴۹ در کیوتو ژاپن به دنیا آمد. در سال ۱۹۶۸ به دانشگاه هنرهای نمایشی واسدا رفت. در سال ۱۹۷۱ با همسرش یوکو ازدواج کرد و به گفته ی خودش در آوریل سال ۱۹۷۸ در هنگام تماشای یک مسابقهی بیسبال، ایدهی اولین کتاباش، به آواز باد گوش بسپار به ذهنش رسید. در سال ۱۹۷۹ این رمان منتشر شد و در همان سال جایزهی نویسندهی جدید گونزو را دریافت کرد. در سال ۱۹۸۰ رمان پینبال (اولین قسمت از سه گانهی موش صحرایی) را منتشر کرد. در سال ۱۹۸۱ بار جازش را فروخت و نویسندگی را پیشهی حرفهای خود کرد.
کارهای او جوایز متعددی را از جمله جایزه جهانی فانتزی، جایزهٔ بینالمللی داستان کوتاه فرانک اوکانر، جایزهٔ فرانتس کافکا و جایزهٔ اورشلیم را دریافت کردهاست. برجستهترین آثار موراکامی عبارتند از؛ نفر هفتم، بعد از زلزله، کافکا در کرانه و مردی که میخواست پرتره نیستی را بکشد. داستانهای او بعدها از سوی ادبیات ژاپن محکوم به غیر ژاپنی بودن میشوند و مورد انتقاد قرار میگیرد. آنها معتقد بودند که نوشتههای او تأثیرگرفته از ریموند چندلر، کرت وونهگات و ریچارد براتیگان عنوان میشوند. داستانهای او بیشتر سرنوشتباور، سوررئالیستی و دارای تم تنهایی و ازخودبیگانگی است. استیون پول از روزنامهٔ گاردین، موراکامی را برای دستاوردها و آثارش او را در میان بزرگترین نویسندگان قرار دادهاست.
درباره کتاب اول شخص مفرد:
نیویورک تایمز: «در این مجموعه به نظر میرسد که موراکامی با خواننده احساس راحتی بیشتری میکند و اجازه میدهد که داستانها حالتی اتوبیوگرافی و اعترافگونه داشته باشند. موراکامی خواننده را با خود همراه میکند تا عجیبترین لحظات زندگی را در کنارش تجربه کند و او را وادار به فکر کردن دربارهی موضوعاتی همچون زمان، هویت و ارتباط آنها با یکدیگر نماید.»
موراکامی در اول شخص مفرد داستانهایی که عناصر رئالیسم جادویی را همراه با عناصر فرهنگی و بومی ژاپن ترکیب کرده است و نتیجه، اثری بینظیر است که هم حس آشنای شرقی را برای مخاطبش تداعی میکند و هم روح ادبیات مدرن جهان غرب را در خود دارد.
هشت داستان این مجموعه هفت راوی ناشناس دارد و فقط یک نفرشان نام دارد. راویان میانسالی که علایق مشترک از جمله موسیقیِ جَز و بیسبال با نویسنده دارند. موراکامی خواننده را با خود به هزار توی پر پیچوخم رئالیسم جادویی میبرد، مرز بین واقعیت و رؤیا را در مینوردد و داستانهای رئالیستی را با داستانهای سوررئالیستی در هم میآمیزد.
هاروکی موراکامی در سال ۱۹۴۹، در کیوتو به دنیا آمد و امروز در شهری نزدیک به توکیو زندگی میکند. کتابهایش به بیش از پنجاه زبان ترجمه شده و از آخرین دستاوردهایش میتوان به جایزهی هانس کریستین اندرسن اشاره کرد که پیشتر کارل اوه کناسگور و ایزابل آلنده موفق به دریافت آن شده بودند.
موراکامی در داستانهای کوتاهش علاقهی زیادی دارد تا تناقضات درونی انسان و نسبت مسائل گوناگون انسان در عرصهی هستی را واکاوی کند. انسان موجودی است با رازهای مخفی گوناگونی در درونش و همین رازهاست که توجه این نویسندهی ژاپنی را به خود جلب میکند. داستانهای موراکامی معمولاً با راوی اول شخص روایت میشوند. راویای که شم درونی و بخش ناخودآگاه وجودش پیش برندهی ماجراست. راوی جستوجوگر داستانهای کوتاه موراکامی به نوعی نمایندهی نگاه کنجکاوِ خودِ نویسنده نیز هست. جستوجوی اصالت و روشهای گوناگون زندگی و حیات با بنمایههای فلسفی و عرفانی در آثار موراکامی پررنگاند.
عنصر «فقدان» دیگر عنصر پررنگ در آثار اوست. در آثار هاروکی موراکامی الگوی اولیه همان چیزی است که فقدانش در زندگی قهرمان داستان، او را به جستوجو برمیانگیزد: فرزندی که از کف رفته، همسر یا معشوقی که مرده، قهر کرده یا گم شده است، دوستی که دیگر نیست، هویت، آرمانشهر، آرزوها و…
موراکامی داستانهایش را از هر کجای زندگی انسان که اغاز میکند، بهطور ناخودآگاه آن را به مضمون مورد علاقهاش، یعنی گمگشتگی آدمی و تلاشش برای پر کردن فقدان موجود در زندگی که اغلب عشق است، میکشاند. این مضمون به همراه نشانههای تصویری و زبانیِ سنجیده و استعارههای آشنا و درعینحال تازه، اندیشههای موراکامی را بهروشنی در آثارش متبلور میسازد و قابلیت تحلیل و بازشناخت آن را برای مخاطب او هموار میکند.
قسمتی از کتاب اول شخص مفرد:
دکمه زنگ را فشار دادم، اما کسی جواب نداد. کمی صبر کردم، دوباره فشار دادم، ولی بازهم جوابی نیامد. به ساعتم نگاهی انداختم. طبق برنامه رسیتال پانزده دقیقه پیش باید شروع میشد. ولی هیچ خبری از باز شدن در نبود. رنگ روی در ورودی در بعضی قسمتها پوستهپوسته شده بود و کمکم داشت زنگ میزد. فکر دیگری به ذهنم نرسید، بنابراین دوباره دکمه زنگ را فشار دادم و این بار اندکی نگاه داشتم، ولی خبری نشد. سکوت مطلق.
واقعاً دیگر مستأصل شده بودم. ده دقیقهای پشتم را به دروازه تکیه دادم و همانجا ایستادم. گفتم شاید کسی پیدایش شود. اما هیچ خبری نشد. هیچ نشانی از جنبش و حرکت به چشم نمیخورد؛ نه درون ساختمان و نه بیرونش. هیچ بادی نمیوزید. هیچ پرندهای جیکجیک نمیکرد، هیچ سگی پارس نمیکرد و کماکان لایهای ضخیم از ابرهای خاکستری بر فراز همهچیز سایه افکنده بود.
عاقبت کم آوردم. کار دیگری از دستم ساخته نبود؟ با گامهای سنگین بهطرف ایستگاه اتوبوس به راه افتادم. همهچیز برایم مثل معما بود. تنها موضوعی که به آن یقین داشتم، این بود که امروز در این مکان قرار نبود رسیتال پیانو یا هر مناسبت دیگری برگزار شود. همه کاری که میتوانستم انجام دهم این بود که گلبهدست راهی خانه شوم. بیگمان مادرم میپرسید: «این گلها برای کیست؟» و من باید پاسخی آماده میکردم. میخواستم همانجا در سطلآشغال بیندازمشان، ولی پول زیادی بابتش داده بودم؛ دستکم برای فردی مثل من پول زیادی بود…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.