کوی طریقت (حالات و «کلمات و تحقیقات» شیخ صفی الدین اردبیلی)
درباره نویسنده صمد موحد:
صمد موحد نویسنده کتاب کوی طریقت، متولد سال 1315، منتقد ادبی میباشد.
درباره کتاب کوی طریقت:
صفیالدین ابوالفتح اسحاق اردبیلی (۶۵۰–۷۳۵ ق) نیای بزرگ دودمان صفویان ایران است و نیز هشتمین نسل از تبار فیروزشاه زرینکلاه بود. که در منطقه مغان مقیم شده بود. صفیالدین اشعاری به زبان آذری در کتاب صفوةالصفا و سلسلةالنسب سرودهاست. دودمان صفوی نام خویش را از وی گرفته بودند. او پایهگذار خانقاه صفوی در اردبیل بود که با گذشت زمان پیروان بسیاری به دست آورد.
صفیالدین در ۶۵۰ هجری قمری در کلخوران پا به دنیا گذاشت. پدر و نیاکانش او در قریه کلخوران اردبیل زراعت داشتند و پیشینیان شان از قریه رنگین گیلان به اسفرنجان در حدود اردبیل آمده بودند. پدر او امینالدین جبرئیل نام داشت و میگویند با وجود مکنتی که از راه کشاورزی به هم رسانیده بود، علاقه به عزلت و گوشهنشینی داشت و از معاشرت با خلق میپرهیخت. صفیالدین در عین اشتغال به مقدمات علوم رسمی، تمایلی به پارسایی و ریاضت یافت و به روزهداری و شبزندهداری روی آورد. گاه اوقاتش را در مقابر اولیا به سر میبرد و گاه رؤیاها و مکاشفات صوفیانه میدید و گاه به کوه سبلان برای آنچه آن را «ملاقات مردان خدا» میخواند، میرفت و در آن حال، از آب و خاک آن کوه چیزی به تبرک همراه میآورد.
این که از علوم رسمی چه اندازه بهره داشت، معلوم نیست، اما از اقوال و احوالش، آشنایی کافی با علوم شرعی پیدا است. به هر حال چنان که از قول مؤلف عالمآرای عباسی برمیآید، «مدتی به اکتساب فضایل و کمالات صوری پرداخت» و این کمالات او لامحاله، آن اندازه بود که قرآن را ازبرکرد، در فرایض و سنن وقوف تمام یافت، چنان که از لغات عربی و پارسی و ترکی و مغولی هم بهرهمند گشت و به قول مؤلف روضات الجنان از اشعار و نکات و لطایف نیز محتظی شد.
صفیالدین بیست ساله بود که به سفارش یکی از زاهدان، بار سفر بست تا به شیراز برود و به خدمت نجیب الدین بزغوش شیرازی، از صوفیان بزرگ آن دوران برسد. با اسباب و وسایل آن زمان، سفر از اردبیل به شیراز، دشوار و طولانی بود. اندکی بیش از دو ماه بعد به شیراز رسید. اما صفیالدین زمانی به شیراز رسیده بود که نجیبالدین درگذشته بود. چند سالی را در شیراز و شهرهای پیرامون ش به دیدار مشایخ صوفی رفت تا شاید شیخی لایق بیعت بیابد. گویا در همین سالها بود که در شیراز با سعدی نیز دیدار کرد. شاعر پیر، صوفی جوان را با آغوش باز پذیرفت و حتی نسخهای از دیوان ش را نیز به او اهدا کرد؛ دیداری که البته به ارادتی نینجامید. سفر شیراز، اما به کلی بیحاصل هم نبود. صفیالدین، در شیراز، نام و آوازه تاجالدین ابراهیم گیلانی مشهور به زاهد گیلانی را شنید.
سفر دراز دیگری را این بار از جنوب به شمال، از فارس به گیلان در پیش گرفت. در سفری دراز که برای صفیالدین همراه با سختی و بیماری بود، سرانجام پس از جستجوی بسیار، زاهد را در دهکدهای در ساحل دریای خزر یافت. هنگامی که صفیالدین در ۶۷۵ هجری قمری به گیلان رسید، بیستوپنج ساله بود و زاهد، اندکی بیش از شصت سال داشت. از این زمان تا بیستوپنج سال بعد، صفیالدین، مرید و مقیم خانقاه زاهد بود. ترقی صفیالدین در دستگاه شیخ زاهد، بسیار سریع بود. شیخ زاهد با بالا رفتن سن، بیش از پیش به صفیالدین وابسته میشد. در سالهای پایان عمر و با از دست دادن بینایی، در عمل صفیالدین بود که امور خانقاه را میگرداند و از سوی زاهد با مریدان و بازدیدکنندگان دیدار میکرد
قسمتی از کتاب کوی طریقت:
آغاز تحول روحی
صفی الدین- چنان که مناقب نویسان صوفیه درباره بیشتر مشایخ نوشته اند- از دوران کودکی تمایلی شدید به طهارت و عبادت و عزلت داشت و رویاهایی می دید که نشانه تحول روحی و مژده ترقی و توفیق معنوی او در آینده بود. از جمله، به روایت صدرالدین موسی:
شیخ شبی در خواب دید که بر قله مسجد جامع اردبیل بودی و نظر می کردی، آفتابی می دیدی که مجموع اکناف جهان گرفته بودی. چون نظر می کردی آن آفتاب سر و روی او می بودی. این خواب را با والده خود بگفت. والده اش جواب گفت که تو شیخی خواهی بودن که تربیت تو عالم (را) منور و روشن گرداند.
سخنان مادر در ناخودآگاه این کودک صافی ضمیر، ولی مشتاق و مستعد و آماده، نقش می بست چندان که آرزوی ولایت و قداست و سروری گاهی در رویاهای شبانه وی منعکس می شد. به روایت فرخ قوال:
شیخ فرمود در وقت طفولیت در خواب دیدم که بر کوه قاف بودمی و شمشیری بس عظیم عریض و طویل در میان بسته بودمی و کلاه سمور بر سر داشتمی. با خود فکر کردمی که پسر پیره جبرئیل و کلاه و شمشیر چه مناسبت است؟ در این فکر دست کردمی که شمشیر از میان بگشایم، گشاده نشدی، جهد کردمی، میسر نشدی. باز فکر کردمی که چون شمشیر گشاده نمی شود کلاه بردارم. کلاه از سر برداشتمی، آفتابی از سرم برآمدی که اکناف دنیا منور شدی، کلاه بر سر نهادمی پوشیده می شدی، باز برداشتمی باز آن آفتاب با عظمت تشعشع می کردی، باز بر سر نهادمی باز پوشیده می شدی. تا سه بار همچنین برمی داشتم و می نهادم. این خواب در خاطر مرتبم می بود تا وقتی که به حضرت شیخ زاهد رسیدم و این خواب عرضه داشتم. فرمود که شمشیر حکم ولایت است و نور آفتاب نور ولایت.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.