پاییز یک زن
درباره نویسنده ا انتظاری:
علی اصغر انتظاری نویسنده کتاب پاییز یک زن، متولد 1317 است.
درباره کتاب پاییز یک زن:
کتاب پاییز یک زن داستان زنی است که در جوانی قدم به پاییز زندگی گذاشت و زندگیاش خیلی زود پریشان شد. شخصیت اصلی داستان زنی زیبا و جوان به نام افسون است که 38 سال دارد. او به مدت 7 سال از عمرش را در زندان به سر برده است. افسون زمانی که پسرش «مهربان» یک ساله بود، به همراه معشوقهاش «حمید» مرد اول زندگیاش یعنی پدر مهربان را میکشد؛ کسی که باعث شده بود او عاشق حمید شود و بعد از آن… .
داستان از زبان نویسندهای به نام فرهاد روایت میشود که زنی را چند ساعت کنار خیابان زیر برف میبیند. از آنجایی که زن جایی برای رفتن ندارد، تصمیم میگیرد او را به خانه راه دهد. زن ماجرای زندگیاش را برای او تعریف میکند و فرهاد شروع به نوشتن میکند.
قسمتی از کتاب پاییز یک زن:
بار دیگر پکی به سیگارش زد و در حالیکه دود آن را بر لب مزمزه میکرد گفت:
-دو روز بعد، طرفای عصر، منو احسان تو شانزه لیزه قدم می زدیم که چشممون به آرمان افتاد… اون از روبروی ما می اومد… از دور مارو که دید، با عجله به طرفمون اومد… وقتی به ما رسید، جارو جنجالی راه انداخت که نگو… احسان رو بغل گرفت و شلاپ شلاپ ماچش کرد و من که حیرت زده به کارای اون چشم داشتم، در حالیکه به طرز خاصی دست به سینه اش گذاشته بود به من تعظیم می کرد، منو به خنده انداخت… و همین خندیدن بی اراده من، باعث میدون دادن به اون شد… بی رو دربایستی دست منو گرفت و به رستورانی تو اون خیابون شلوغ برد… نگاهی به پشت سرم انداختم… احسان رو دیدم که بی اراده، دنبال ما می اومد…
وقتی هرکدوم به صندلی کنار میزی نشستیم گفت:
-این ساعت، از بهترین ساعات زندگی منه…
بعد گارسون رو صدا زد و از ما خواست که هرکدوم واسه خودمون چیزی سفارش بدیم… چاره ای نبود. من بستنی خواستم و احسان کافه گلاسه خواست… و اون واسه خودش سفارش یه لیوان آب میوه داد…
تا وقتی گارسون سفارشای ما رو بیاره یکریز حرف می زد و احسان حیرت زده چشم به دهنش دوخته بود… ساعتی بعد وقتی از کافه بیرون اومدیم، گیج و منگ بودم و احسان هم دست کمی از من نداشت. مدتی با ما راه رفت و وقتی احسان به بهانه ای از اون خداحافظی می کرد گفت:
-باید قول بدین یه شب شام به آپارتمان مادرم بیاین…
بعدازظهر روز بعد کسی زنگ در آپارتمان مارو زد… وقتی احسان در رو باز کرد، آرمان و مادرش پشت در بودن… باور کن فرهاد، از دیدن اونا تنم شروع به لرزیدن کرد… آخه ما انقدر گرفتاری داشتیم که وقت نشستن و حرفای صدمن یه غاز زدن رو نداشتیم. اونا بی تعارف اومدن تو… مث اینکه خاله خانم باجی ما هستن.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.