هنگامه ای برخاست
قسمتی از کتاب هنگامهای برخاست:
ساعت شش بعد از ظهر بود و خانهی سیاه و دود گرفتهی ما از هر زمان دیگری تمیزتر شده بود. تمام مردان خانه حضور داشتند و خوشحالی که در هر حرکت و رفتارشان مشخص بود مرا بیشتر از هر وقت دیگری میترساند.
روی صندلی زهوار در رفتهی آشپزخانه نشسته بودم و منتظر خواستگاری بودم که نیم ساعت پیش از وجودش با خبر شده بودم. از نظر مردان خانه آن قدر مهم نبودم که بخواهند زودتر خبر دارم کنند و باز هم آن قدر ناقابل بودم که هیچ توضیحی در مورد خواستگارم به من ندادند. اشکهای سمجم را با گوشهی انگشت پاک کردم تا کسی نبیند. در فکر آیندهی نامعلومم دست و پا میزدم که صدای خشن شهرام مرا از فکر بیرون کشید:
– هوی ضعیفه، خوب حواست رو جمع کن. این مرتیکه آخرین یابوییای که پاش رو میذاره تو این خونه. پس خوب گوش بگیر ببین چی میگم، ایراد الکی روش نمیذاری، بهونهی الکی نمیگیری، لپ کلوم، زر زیادی نمیزنی. یا همین رو قبول میکنی یا همین فردا میشونمت پای سفرهی عقد اسی…
و بعد لبخندی روی لبش نشاند و ادامه داد:
– میدونی که چه قدرم خاطرت رو میخواد دیگه. حالا خود دانی.
صدای زنگ بلبلی خانه، شهرام را خفه کرد و او را از آشپزخانه بیرون کشاند و چه خوب که این زنگ به موقع باعث شد تا برادر بزرگم، پشت و پناهم، تکیه گاهم اشکهایم را نبیند.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.