همه تنها میمیرند
درباره نویسنده هانس فالادا:
هانس فالادا (Hans Fallada) نویسنده کتاب همه تنها میمیرند، نویسنده آلمانی اینکتاب متولد سال ۱۹۸۳ و درگذشته بهسال ۱۹۴۷ یعنی دوسال پس از پایان جنگ جهانی دوم است.
درباره کتاب همه تنها میمیرند:
روزنامهٔ مونترئال گازت: «این رمان صرفاً بازنمایی یک زندگی نیست. از ورای زمان و مکان و فرهنگ بر سرمان فریاد میکشد که من آنجا بودم.»
خطوط کلی رخدادهای رمانِ «همه تنها میمیرند» بر مبنای پروندههای گشتاپو از فعالیتهای غیرقانونی این زوج کارگر از اهالی برلین در سالهای ۱۹۴۰ تا ۱۹۴۲ شکل گرفته است. تقریباً در سراسر کتاب سخن از انسانهایی رفته است که بر نظام هیتلری شوریدهاند، همچنین از شکنجهگران آنها. دستکم یکسوم وقایع این کتاب در زندانها و تیمارستانهای آلمان میگذرد که جولانگاه مرگ بوده است. تصاویر تیره و تارِ این رمان، که اغلبشان برای خود نویسنده نیز ناخوشایند بوده، بر معنای دروغ و فریب نورِ بیشتری تابانده است.
رمانِ «همه تنها میمیرند» را هانس فالادا در سال ۱۹۴۶، زمانی که اوضاع جسمی مناسبی نداشت و در بیمارستان اعصاب و روان بیمارستان شاریتۀ برلین بستری بود، به پیشنهاد یوهانس روبرت بِشر به رشتۀ تحریر درآورد. نسخۀ کوتاه و ویراستۀ رمان در سال ۱۹۴۷ منتشر شد تا اینکه در سال ۲۰۰۹، با انتشار ترجمۀ انگلیسی این روایت درخشان از سالهای تاریک تاریخ سرزمین آلمان و بلکه اروپا به زبان انگلیسی به قلم میشائیل هوفمان، ناگهان پس از شصت سال، این رمان در صدر فروش کتاب در آلمان و ایالات متحد امریکا و بریتانیا و فرانسه و کانادا قرار گرفت. در نهایت، در سال ۲۰۱۱ اولین بار انتشارات آوفبافرلاگ آلمان نسخۀ کامل رمان را منتشر کرد که با استقبال چشمگیر خوانندگان مواجه شد.
قسمتی از کتاب همه تنها میمیرند:
همین که مرد از درِ جلوی ساختمان خارج شد، ترس از پیامد برخورد گستاخانهاش با فرستاده سربازرس اشریشِ قدرقدرت سراسر وجود بارکهاوزن را فراگرفت. حتم داشت عصبانیتش از دست کونو-دیتر او را به این رفتار وا داشته. به انتظارْ نشاندن پدر، آن هم نه یک ساعت و دو ساعت بلکه چهبسا تا شب، بیشرمی محض بود. همهجای شهر پر بود از بچههایی که میشد از آنها خواست پیغامی را به کسی برسانند! باید حق کونو را کف دستش میگذاشت تا دیگر به خودش اجازه چنین شوخیهایی ندهد!
بارکهاوزن در خیالات گوشمالی دادن پسرک سیر میکرد. خودش را میدید که بدن کودکانه او را به باد کتک گرفته و لبخند بر لب دارد، اما لبخندش از سر فرونشستن خشم نیست… صدای فریادش را میشنید و دست بر دهانش میگذاشت و با دست دیگر کتکش میزد، آنقدر میزد که تمام بدن پسرک میلرزید و به هقهق میافتاد…
بارکهاوزن از تصور دوباره و چندباره آن صحنهها خسته نمیشد. در همان خیالات روی کاناپه دراز کشید و آهی از ته دل کشید.
کمکم داشت از آمدن پسرک، قاصد کونو-دیتر، ناامید میشد که در زدند و او پرسید: «کیست؟»
«من باید شما را پیش کونو ببرم.»
اینیکی جوانکی بود چهارده یا پانزدهساله با فِرِنج جوانان هیتلری.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.